◎ دیشب غیبت کردم.
نه از کسی؛ از نوشتن.
بیخیال شبنویسی شدم و خواب را ترجیح دادم.
گاهی خستگی، بیاجازه، جای واژهها را توی مغز میگیرد؛
و امروز، واژهها آمدهاند که بدهی دیشب را از من بگیرند.
◎ نفسهای اردیبهشت به شماره افتاده.
از اینجا به بعد، ماهها یکییکی از لای انگشتان تقویم میسُرند
و نمیفهمی کی رسیدهای به اسفند و سالتحویل.
زمان، بیمکث پیش میرود؛ اما ما ایستادهایم.
تقویم جلو میرود، ولی من هنوز جایی جا ماندهام.
◎ دروغ از در و دیوار شهر بیرون میجهد.
میترسم روزی برسد که این حجم انباشته ترک بردارد
و از تمام منافذ شهر، دروغ بتراود
و شهر، زیر لایهای از حیله مدفون شود.
و ما، حتا نفهمیم چه بر سرمان آمده.
شاید آنقدر با دروغ خو گرفتهایم که اگر حقیقتی هم فاش شود، باورش نکنیم.
◎امروز، از ته دل، از سُویدای وجود،
برای هزارمینبار، از شغلم و همکارانم و صنفم بیزار شدم.
آنقدر که بیزاریام از چشم و گوش و بینیام بیرون میزد.
همهچیز بوی نا میداد؛ بوی ماندن در منجلابی که نامش را «کار» گذاشتهایم.
◎گاهی مچ خود را میگیرم حین گریز از کلیشه،
در حالیکه هیچراهی به نوآوری نیست؛
بیآنکه از دل کلیشه گذشته باشد.
ابتکارْ زاییدهی ماندن، مزمزهکردن و درکِ کلیشهست.
باید یاد گرفت که چطور همان را دوباره نوشت؛ با لحن و زاویه و روایتی دگرگون.
آنچه خیلیها «ابتکار» میدانند، رؤیاییست بیاساس.
من هم باید بهجای گریز، بایستم؛
و اگر قرار است چیز تازهای بگویم، از دل کهنگیها بگویم.
◎ توماس هاردی گفته: «ترس، مادرِ آیندهنگریست.»
ترس، اجداد ما را تا اینجا رسانده؛
و ما، همان را به نسل بعد منتقل میکنیم.
میشود ترس را در زندگی جاری کرد؛
نه برای عقبنشینی،
که برای تمهید و تدبیر و تکاپو.
ترسی که گاهی بیجا بهنظر میرسد، شاید تنها راهِ دیدنِ چیزیست که هنوز نیامده.
◎ روز خستهکنندهای بود.
بهزور قهوه بیدار ماندهام تا این ساعت.
شغلم هر روز ملالآورتر از دیروز میشود.
از آن خستگیهاییست که با خواب هم برطرف نمیشود.
امسال، باید سالِ تغییر شود؛
حتا اگر بهایش جانکندن باشد، حتا اگر باید از صفر شروع کنم.
جان کندن برای رهایی، شریفتر از ماندن و پوسیدن است.
◎ به گفتوگوهای روزمرهمان دقیق شدهام.
چیزی که بیش از همه در ذوقم میزند، حشویات گفتاریست.
کلماتی که بیمقدمه راه باز میکنند، جملههایی که فقط میآیند تا ساکت نباشیم.
حرفهایی که نه معنا دارند، نه حضورشان ضرورتی دارد.
حتا گاهی بافت زبانی و موضوعی را هم بههم میزنند،
اما بیهیچ تأملی، آنها را به دیگری هِبه میکنیم.
انگار برای پرهیز از سکوت، حاضریم به هر زائدهای پناه ببریم.
و شاید این، بیماری واگیر ارتباطیست: پُرحرفیِ بیحاصل، مکالمات بیهدف.
◎ یکی از معایب شغلهایی که مستقیمن با آدمها سر و کار دارند، همین است که
در هر حالواحوالی که باشی، باید «درست» رفتار کنی.
نه برای اربابرجوع مهم است که با چه چیزهایی درونت میجنگی،
نه اخلاقن مجازیم که خلق را گروگان احوال خود کنیم.
در این میان، فرسودگی خاموشی هست که نه دیده میشود، نه مجالی برای سوگواریاش.
گویی پشت لبخندهای حرفهیی، خستگیهایی دفن شدهاند که اجازهی گریه ندارند.
◎ پارههای امشب را، با نقلقولی از شارل بودلر بهپایان میبرم:
«فرجام هر کار، در گرو صبر و اندکاندک پیشرفتن است.»
تنها کسی به خط پایان میرسد
که پیچوخمها، مرارتها و دشواریهای مسیر را تاب آوَرَد.
تحمل، حوصله، استمرار؛ رمز رسیدناند.
نه جادویی هست، نه میانبُری.
اگر هم باشد، تو را جایی نمیبرد که سزاوارش باشی.
و شاید همین کُندی و همین صبوری،
تنها ریتم راستین پیشرفت باشد.
◎ اول هفته را کمکار شروع کردهام.
عملکرد امروزم راضیکننده نبود.
آزادنویسی نداشتم؛ تنها چند صفحه <ادبیات چیست؟> از ژان پل سارتر با ترجمهی ابوالحسن نجفی و مصطفا رحمانی از نشر نیلوفر را خواندم.
متنی ثقیلتر از سطح سواد و حالوهوای من که در نهایت، چیزی جز سردرد نصیبم نکرد.
با اینهمه، خوشحالام که دستکم کارهای گروهی تمام شدهاند؛
حالا میتوانم کمی بیشتر بر وقت و ریتم خودم مسلط باشم.
◎ امروز به آینده میاندیشیدم؛
به اینکه آفتاب از کدامسو درآمده اینهمه «آیندهنگر» شدهام؟
شاید یکی از دلایلش نارضایتی از «حـال» باشد.
پروندهی «گـذشـتـه» هم که مدتهاست از دایرهی اختیاراتم خارج شده؛
پس میماند آیـنـده، و تلاش من برای فکر کردن به آن؛
البته با این محدودیتِ ضروری که غرق آن نشوم و حال و احوال امروز را از یاد نبرم.
بیشتر به یک تمرین تعادل شبیه است: ایستادن میان سه مؤلفهی زمان و سقوط نکردن.
◎ امشب به نقلقولی از ولـادیمیر نـابوکوف برخوردم:
«دو تا از شیرینترین اشتیاقهای شناختهشدهی بشری، ادبیات و پروانهها هستند.»
اگر دقت کرده باشی، هردو تعقیبکردنیاند؛
آدمی را به تماشا، تکاپو و خیالپردازی وامیدارند.
یکی را میخواهی در هوا بقاپی تا از نزدیکتر ببینی؛
یکی را باید پابهپا دنبال کنی،
تا ببینی آخر سر از کجا در میآوری: دیوانهخانه یا کنج خانه؟
◎ جمعهای پر از رخداد بود؛
حمالی، استراحت، کار، قهر، آشتی، دلخوری، ناامیدی، حسرت، غمباد، ناتوانی، خستگی، بیتعلقی.
همه در یک روز.
همه هم انسانی و طبیعی.
شاید اصلِ انسانبودن، همین تابآوردنِ اینهمه تضاد و تناقضِ عاطفیست.
◎ امروز از جمعِ حلقهی ادبیای که عضوش بودم، بیرون آمدم.
مدتیست فهمیدهام اگر جایی فلسفه یا جهتِ روشنی نداشته باشد، آنجا بودن یا نبودنم فرقی نمیکند.
از طرفی، یکی از پایههای شکلگیری ارتباط در هر جمعی را، احساس تعلقخاطر میدانم.
غیرانسانیست اگر بگوییم در کار یا گروه یا فضای جدی، نباید احساس را دخیل کرد.
با این نگاهِ ماشینی مخالفام.
و بابت تصمیمم پشیمان نیستم؛ حدود هشتنه ماهی صبر بهخرج دادم.
وقتی دیدم این بذرْ بار نمیدهد، ماندن را بیهوده دیدم و راهم را جدا کردم.
◎ نقلقولی از توماس فولر بخوانیم:
«در باغِ آباد هم ممکن است چندتایی علف هرز بروید.»
هیچ زمینی کامل و بینقص نیست؛ همانطور که هیچ آدمی.
اما صرفِ وجود چند علف هرز، کسی نمیگوید باغ دیگر آباد نیست.
چهبسا علوفهها حتا بهچشم نیایند.
◎ امروز به رابطه فکر میکردم.
هر پیوندی بالا و پایینهای خاص خودش را دارد.
اما دوام رابطه بستگی دارد به مهارتِ تابآوری و حلمسئلهی طرفین، و البته،
به فلسفه و پشتوانهی آن رابطه.
وقتی پیوندی فقط سر یک لاسِ کوتاهمدت برای فرار از تنهایی شروع شود،
طبیعیست با فروکاستن هیجان ابتدایی، رابطه ته بکشد.
این روزها، شکلگیریِ یک رابطهی عمیق و ماندگار، کم از معجزه ندارد.
◎ امشب را با نقلقول میآغازم؛
ادموند هیلاری، فاتح اورست، گفته:
«فتح، تنها فتح کوهستان نیست؛ فتح خویشتن است.»
تصورش را بکن…
آدمی که در دل کوهستانهای سرد و سربهفلککشیده میگردد، ناگهان به کشفی میرسد که در هیچ اکتشاف زمینی نمیگنجید.
انگار قلهای درون خودش را فتح کرده؛ قلهای که نه با ابزار و ادوات، که با صبر و خویشتنداری باید از آن بالا رفت.
ما چطور؟
در سرمان رؤیای کدام فتح و فتوحات میچرخد؟
صعود به کدام قله؟ عبور از کدام طبیعت بکر؟ تماشای کدام منظرهی نادیده؟
و مگر
منظرهای بکرتر و قلهای صعبالعبورتر از رامکردن هیولای درون،
و رسیدن به آسایش و تسلط بر نفس میتوان یافت؟
◎ امروز در خیابانها و کوچهپسکوچههای پایتخت، حوالی گیشا، پرسه میزدم؛
زیر تیزی آفتاب، در قایمباشکِ ابر و خورشید، با هوای پرغبار و آسمانی مکدر.
پنج، شش هزار گام شاید؛
از بوستان گفتوگو تا کوی نصر و بالعکس، بیهدف و بیعجله،
در میان شلوغی و جنبوجوش پارکی که نسبت به گشتوگذارهای پیشینم، پررمقتر و زندهتر بود.
صحنههای بسیاری دیدم؛
از جمله، صحنهی رمانتیک دو جوان بر نیمکتی وسط روز روشن،
در لحظهای که بر لبان یکدیگر بوسه میزدند، بیتوجه به جهان اطرافشان.
عشق است دیگر...
آدمی را پرجرئت و بیپرواتر از همیشه میکند.
هرچند...
کاش قبلش چشمی هم میچرخاندند؛
شاید در همان حوالی، عزباوغلویی از سر تنهایی قدم میزد................
◎ کفایت یادداشت!
◎ دیشب را عامدانه غیبت کردم.
دیدم بدنم نیازمند تجدید قواست؛ پس استراحت فیزیکی و دوری از نور آبی را ترجیح دادم.
مثل درختی که شب را صرف ریشهدوانی در تاریکی میکند.
◎ گاهی دلم نمیخواهد هیچیک از نوشتههایم را گردن بگیرم؛ فارغ از خوب یا بد بودنشان.
گاهی نمیخواهم کسی آنها را بخواند، با وجود تمام تمجیدها و واکنشهای محبتآمیز.
گاهی نمیخواهم کسی نوشتهها را به من بچسباند یا مرا با آنها بشناسد.
گاهی... هیچ دلم نمیخواهد.
دلم گاهی گمشدن میخواهد، تا دیدهشدن.
◎ روی لیخـتِناشتاین، هنرمند آمریکایی در نقلقولی میگوید:
«دوست دارم تظاهر کنم که هنرم هیچ ارتباطی با من ندارد.»
او هم گویا مثل من نمیخواهد پس از خلق یک تراوش ناخواسته، گردنگیرش را به کار اندازد.
او هم شاید خسته بوده؛ یا فرسوده.
◎ گاهی دلم میخواهد جای درختهای جلوی خانه باشم.
گاهی میخواهم تمام روز، بیصدا، به تماشا بایستم.
دلم میخواهد درخت باشم.
درخت مغرور نیست؛ سخاوتمندانه میبخشد از شاخ و برگ و سایه و میوهاش.
درخت به مفید بودن فکر نمیکند،
به تأیید گرفتن هم.
درخت فقط خوش است به «بودن».
بودنِ بیغلوغش.
همیشه بخشیده؛ از تنه، از ساقه، از برگ، از رایحه و بار و سایهاش.
کاش درخت بودم.
کاش بودنم بینیاز از معنا بود، مثل درخت.
◎ پنچر و ناامیدم هنوز.
گاهی گمان میکنم این ناامیدی از آنجاست که منتظرم «آینده» بهسمت من بیاید و مرا در آغوش بگیرد؛
در حالیکه باید خودم به سویش بروم، در آغوشش بگیرم،
و به نسخهی آیندهام، مجالِ شکوفایی بدهم.
◎ در تدارکِ شرکت در دورهای تازهام؛
دورهای که شاید آیندهام را دگرگون کند و فرصتهایی نو پیش پایم بگذارد.
مهارتی همخوان با اهداف دوردست من، و همراستا با سهمِ روبهرشد تکنولوژی در جهان.
◎ فکر میکنم هیچ رابطهای تا زمانی که به «شفافیت» نرسد، از دور باطل بیرون نمیآید.
بیشتر رابطهها هیچگاه به آن مرحله نمیرسند؛
و رابطههای من هم، تا امروز، هیچکدام نرسیدهاند.
◎ نقلقول امشب از جورجیا اوکیف:
«آفریدنِ گیتیِ خویش در هر وادیِ هنر، همتی دلیرانه میطلبد.»
تلنگرِ بهجاییست.
قرار نیست همه طرفدار یا حامی ما باشند؛
قرار نیست دیگران، همپای دیوانگیها و آرزوهای ما شوند؛
قرار نیست در مسیرهای زندگی، یاورانِ دائمی در کنارمان باشند؛
زندگی، خودْ نوعی هنر است؛
و هنر، پوستِ کلفت و دلِ بیباک میخواهد.
همین.
◎ خیلی خوابم میآید.
اما حیف است اینجا خالی بماند. نه؟
خیلی خستهام. پلکهایم سنگین شدهاند.
اما حیف است این سکوت، صامت بماند. نه؟
◎ همین حالا فهمیدم که روز گذشته، یعنی یازدهم ماه مِی، روز جهانی مادر بوده.
◎ بههمین مناسبت نقلقول امشب را به «زن» اختصاص میدهم، از آلفونس دِ لامارتین:
«پشت سر هر آغاز بزرگ، زنی ایستاده است.»
بیراه نمیگوید؛ همینطور است.
به اتفاقات همین یکدههی اخیر (حداقل) در جامعهی خودمان نگاه بینداز؛ شروع خیلی از تغییرات، با زنان بوده.
نمونهی بارزش انقلاب و جنبش زنانهای بود که با مرگ یک زن جوان آغاز شد.
یا حیات انسان را ببین؛ همیشه با زن آغازیده.
حتا طبق روایات تاریخی-مذهبی زنی میزیسته که بهتنهایی نوزادی بهدنیا آورده؛ که آن هم مرد بوده.
هر کجا زن بوده، زایندگی و در پی آن، زندگی هم آمده.
◎ حالا میفهمم چرا هیچ شروع یا آغاز بزرگی نداشتهام؛
نگو زن ندارم!
◎ نمیدانم چه بنویسم!
واقعن باید چه بنویسم؟
چه در چنته دارم؟
این پرسش، یعنی سرکوبی در کار است؛
یعنی مکانیزم دفاعیای فعال شده؛
یعنی نمیخواهم فکرم را کلمه کنم.
◎ امروز فکر میکردم... شاید یکی از غمانگیزترین تجربیات زندگیمان این باشد؛
که والدین هیچوقت نفهمند ما واقعن کی هستیم.
نفهمند چه در ما نهفته،
چه رؤیاهایی، چه تواناییهایی،
که هرگز به چشمشان نیامد،
و شاید هیچگاه هم نیاید.
◎ نقلقولی بخوانیم از ناپُلِئون بُناپارت:
«شُکوه گذراست، اما گمنامی همیشگیست.»
شاید اینکه کسی ما را نشناسد، بهتر از آن است که همه بشناسند.
در دنیایی که اغلب دنبال دیدهشدناند،
شاید همان بهتر که در سایه بمانیم.
شاید همان بهتر که چند نفری بیشتر، از وجودمان باخبر نباشند.
◎ جمعهی سنگین و غمزدهای بود.
سینهام گرفته بود و بغضی خفه نشسته بود توی گلویم؛ نه میترکید، نه رها میکرد.
احساس تنهایی و رخوت، این تنگی را سهمگینتر میکردند.
◎ امروز زیادی درگیر آینده شدم.
آنقدر در ذهنم سناریوها را بالا و پایین کردم که اضطرابم اوج گرفت.
یاد آن جملهی زرد افتادم: «در لحظه زندگی کن!»
بیشتر شبیه درپوشی کائوچوییست که میخواهند با آن دهانهی یک چاه عمیق را ببندند.
◎ نقلقول امشب از مایا آنجلو:
«دستیابی به موفقیتهای بزرگ زمانبر است.»
بااینحال رسانهها و پایگاههای اجتماعی مدام القا میکنند که باید در سن خاصی، به نقطهی خاصی رسیده باشی.
محال است. نمیشود یکشبه به چیزی رسید.
یا شاید بشود، اما نه به چیزی بزرگ و ماندگار.
◎ گمان میکنم در آستانهی یک پیچ سخت از زندگی ایستادهام.
ترس معمولن برای فاصلههای دور است؛ از دور، همهچیز کمی هولناکتر بهنظر میآید.
باید بهدل همین پیچوخمها زد تا دید این ترس، واقعن ترس است یا فقط وهم و سراب.
◎ سهم امروزم از آفتاب تیز تهران، سردرد بود.
تا این لحظه، از سوغاتیام طوری مراقبت کردهام انگار چیز عزیز و شکنندهای باشد.
◎ نقلقول امشب از یک روحانیِ آمریکاییست، بهنام هوزیا بالو:
«خوشبختی واقعی ارزان به دست میآید، بااینحال چه بهای گزافی برای بدل آن میپردازیم.»
نمونهی بارزش همین شبکههای اجتماعیست؛
اینهمه تلاش برای خوشبخت و شاد جلوهکردن، برای پنهانکردن ترکها و تلخیها، گواه همان بهای گزاف است.
ما در معاملهای نابرابر، نسخهای تقلبی از خوشبختی را گران میخریم، فقط چون کمی براقتر است.
◎ امروز فکر میکردم ایکاش وقتی آدمها خودشان را معرفی میکنند،
بهجای گفتن از شغلشان، از دانشگاهشان، از مدرک و افتخاراتشان،
چیزهای عریانتری از خودشان را به اشتراک بگذارند.
مثلن بگویند زیبایی را در چه چیزهایی دیدهاند.
بگویند اهل گذشتهاند یا آینده.
بگویند آیا صورت و سیرتشان را دوست دارند یا نه،
اهل فکر و خیالاند یا اهل تجربه،
محتاطاند یا دلبهدریازن.
بهنظرم انسان، بیشتر اینهاست؛ نه آنچه در کارت ویزیت مینشیند یا در بایو میآید.
همهی آن القاب، به مویی بند است.
◎ انگار عضلهی نادانیام گرفته.
مغزم پس از هر کشوقوس فکری، کوفتهتر میشود. درد میکند. شاید دچار اسپاسم حماقت شدهام.
هرچه پیشتر میروم، بیشتر به نادانیام پی میبرم؛
در جهانی که هر روز فلسفهای بدیع، تکنولوژیای نو، کشفی تازه و نگاهی متفاوت سربرمیآورد.
انگار دانش، با آسانسور بالا میرود و من، با هر جهش فکری، همچنان از آن عقب میمانم.
◎ جوزف جوبرت گفته: «خیال پنجرهایست رو به روح.»
برای روحی که نادیدنیست و در کالبد جسم اسیر، خیالْ همان بالهای نامرئیست که او را به پرواز درمیآورند؛ اثیری و آزاد.
شاید خیال، تنها راه خلاصی از گرفتگیِ این عضلهی ذهنی باشد؛ راهی برای لحظهای رهایی از درکناپذیری جهان.
◎ نوشتن، هر روز دشوارتر از دیروز میشود.
چون بیرحم است؛ بیهیچ رودربایستی، پرده از نفهمیها و کژاندیشیهایم برمیدارد.
و هر بار که چیزی روی کاغذ میآورم، باید تاب بیاورم؛ تابِ دیدن خویش، بیپرده و بینقاب.
همین است که نوشتن را به چالشی نفسگیر تبدیل میکند.
شاید نوشتن، اسپاسم نادانی را درمان نکند، اما دستکم میتواند آن را آشکار سازد؛ و این، خود گامیست در مسیر دانایی.
◎ گاهی خودم را در میانهی رابطههای انسانی، بیشازحد درگیر میبینم؛
جوری که ناگهان مچم را در حال ارتکاب عاطفهای ناخواسته یا گیر افتادن در بازیهای روانی میگیرم.
تازه آنجاست که میفهمم چرا بعضیها بهجای انسانها، دل به حیوانات خانگی میسپارند؛ بیزخم زبان، بیادعا.
◎ در ناامیدیای فرو رفتهام سرکش و لَجدار؛
رخوتی که مثل لنزی تار روی چشمانم نشسته.
حالا، سیاهیها پررنگتر از سفیدیها دیده میشوند.
نور، راه خودش را گم کرده است.
◎ امشب، بهمناسبت زادروز زیگموند فروید، این جمله از او را وام میگیرم:
«بیشتر مردم در واقع آزادی نمیخواهند؛ چرا که آزادی مستلزم مسئولیت است، و اغلب مردم از پذیرش مسئولیت گریزاناند.»
بهراستی که نگاه کنی، آزادی بیمعناست؛ اگر مسئولیتهای شخصیمان را نشناسیم و زیر بارشان نرویم.
◎ امشب را، برای تنوع، با نقلقولی از آرنولد بِنِت میآغازم:
«ذهن شما حریمیست مقدس، که هیچ چیز ناگواری جز با اجازهی خودتان نمیتواند وارد آن شود.»
جملهی نوییست، پر از ظرفیت درنگ و تأمل.
بسیاری از آشفتگیهای روانی و حالبدیها، از همین بیسروسامانی افکار نشأت میگیرند.
بهمحض آنکه ذهنمان اندکی نظم یابد، خواهیم دید روان و جسممان هم چطور آرام میگیرند.
◎ روز پرباری نداشتم.
نه چیز دندانگیری خواندم، نه چندان نوشتم.
از دیروز ذهنم سنگین بود، و این خستگی روانی، جسمم را هم کرخت و بیجان کرده بود.
مجموعن شش ساعت برق نداشتیم؛
توفان و گردوخاک، درختها را به بازی گرفته بود؛
رعد زد، اما نبارید؛
کاسبی هم که هیچ؛
زلزلهی خفیفی هم حس شد.
بیبرقی، بیاینترنتی، خستگی و خشم و انزجار در فحاشی به آخوند، باعث شد دیشب غیبت داشته باشم.
◎ امروز بیشتر به کار گروهی فکر میکردم.
اغلب گمان میکنند خشکی، سگرمههای درهم، لحن جدی و ظاهری عبوس، لازمهی تعاملهای حرفهای و همفکریست.
اما تجربهی من چیز دیگری میگوید.
معتقدم فضای صمیمانهتر، لطیفتر و گاهی حتا آمیخته با شوخیهای بهجا، بستر مناسبتری برای شکلگیری کارهای بزرگتر و افکار عمیقتر است.
اتفاقن ترجیح میدهم با کسانی هممسیر باشم که اهل تعاملهایی با چاشنی شوخطبعیاند، نه عصاقورتدادههای خشکِ جدینما.
ادای روشنفکری، لزومن نشانهی فکر روشن نیست.
◎ جمعهی پرجنبوجوشی بود.
اما از بار جمعگیاش نکاست و همچنان غمی تنیدهشده در تاروپودش روی روانم ناخن میکشید.
◎ خیلی خستهام. شنبه هم در کمین است.
گرچه بازار راکد و مردم سردرگماند.
من هم سردرگمام.
و همین باعث میشود شنبهای انرژیزا و هیجانانگیز نباشد.
◎ نقلقولی از پُل گوگین:
«هنر یا سرقت ادبیست یا انقلاب.»
در کوچهخیابانهای شهر یا اینستاگرام که پرسه بزنی، اغلب کارشان را «هنر» میدانند و خودشان را «هنرمند».
چه هنریست که شوری بهپا نمیکند؟
شخصی را بهوجد نمیآورد؟
قلبی را به تپش نمیاندازد؟
شوریدگی و جنون از سروشکلش نمیچکد؟
◎ هوای امروز، هیچ نشانی از خوی همیشگیِ اردیبهشت نداشت؛
بیشتر به آفتاب سوزانِ تموز میمانست.
◎ پابلو نرودا میگوید:
«میتوانی همهی گلها را بچینی، اما نمیتوانی جلوی آمدن بهار را بگیری.»
بعید میدانم خردمندی چون نرودا، تنها به چیدن گلها اشاره کرده باشد.
تلویحن میتوان چنین دریافت:
میتوانیم به احترام تمام ترسهایمان، قدم از قدم برنداریم و با وقایع روبهرو نشویم؛
اما باری، اتفاقات خواهند افتاد.
◎ آدمی شاید همهی عمر را در کاوشی بیرحمانه، احمقانه و بیهوده سپری کند؛
در جستوجوی پاسخی برای پرسشی که هرگز نیافته،
برای دردی که هرگز نچشیده،
برای مسئلهای که هرگز طرح نشده،
و برای رنجی که تنها بر دوش کشیده.
اما خود نیز نمیداند در پی چیست؟
در پیِ کدام چراییست؟
اصلن چرا در پیِ «چرایی»ست؟
و شاید همین، نخستین پاسخیست که به خود بدهکار است.
◎ روز کمفروغی بود. گرچه خوب و پربار و زیاد نوشتم. اما چیز دندانگیر و چشمگیری نخواندم.
◎ آدمیزاد است، بانک که نیست؛
فقط روی سپردهی جاری و کوتاهمدتش میتوان حساب باز کرد.
◎ نقلقول شب از لیلیان هِلمَن:
«آدمها عوض میشوند و یادشان میرود به هم خبر بدهند.»
و این تغییر، اغلب بابمیل آدمها نیست. حتا آنکه مدعیست منتظر تغییر و تحول ما بوده. باز هم بابمیلش نیست و خوکردن با تغییرات جدید برایش سخت خواهد بود.
◎ همین!
◎ ساعت ۴ صبح است.
از خواب بیدار شدم و یادم آمد اینجا را پر نکردهام. پس دیگر خواب را جایز ندانستم.
◎ داستان کوتاهی از داستایِفسکی میخوانم که نام داستان <آقای پروخارچین> و نام شخصیت اصلی، سیمون ایوانوویچ پروخارچین است.
اسم جالبی دارد. خوشآهنگ است. بامزهست. و راستش همین! صرفن برایم جالب بود، گفتم اینجا هم بنویسم.
◎ ورود ما به هر پایگاه اجتماعی، هر گعده و حلقه و جمع، اغلب تلاشیست برای یافتن جایی که در آن «احساس تعلق خاطر» کنیم.
این نیاز (که بهنظر بنیادیست)، نه قابل انکار است و نه سرکوبپذیر.
خیلی از احساستنهاییها، انزواها، یا تجربههای طردشدگی شاید از ارضانشدن یا سرکوب همین میل سرچشمه میگیرد.
نمیشود با فریب زندگی کرد؛ دیر یا زود، برای یافتن حس ارزشمندی، خود را میانهی جمعها میاندازیم. اما اگر در همان جمع هم این نیاز برآورده نشود، شرم و سرخوردگیاش اغلب سنگینتر است.
بهعبارتی: گاهی برای رسیدن به احساس تعلق و ارزشمندی، تیرمان به هدف نمیخورد و بیش از پیش مغموم و دلسرد میشویم.
◎ نقلقولی از اچ.اِل مِنکِن:
«برای هر مسئلهی پیچیدهای، پاسخی آشکار، ساده و نادرست وجود دارد.»
پس شاید چندان عجیب نباشد که گاهی عین خر در گِلْ گیر میکنیم، و اغلب هم میرویم سراغ همان پاسخ اشتباه!
◎ شاید زندگی سادیسمی پنهان دارد؛ انگار خوش دارد همیشه و همهجا به ما بفهماند چقدر در برابرش حقیر و ناتوانایم.
بد هم نیست. گاهی خوب است آدم بداند کاری از دستش برنمیآید؛ چه بهتر! این دانستن، آسودگی میآورد.
◎ وقتی ترکیب «برخورد غیر انسانی» به گوشمان میخورد، شاید نخست یاد هولوکاست، بردهداری، جنگ و اشغال بیفتیم.
اما اینها نسخههای قدیمیاند. امروزه، برخوردهای غیر انسانی چهرههای دیگری دارند:
•سرکوب نیازهای طبیعی آدمها، خواه از سوی حکومت، خواه خانواده و اجتماع؛
•تحمیل نسخههای یکسان و کلیشهای از خوشبختی به همگان، در قالب سوشالمدیا؛
•گفتن از زیبایی طبیعت به فردی افسرده، تنها برای بیاثر کردن رنجش؛
•ترساندن جوانان از عشق و تمنای دل، با دستآویز خیانتها و شکستهای عاطفی؛
•بیاعتنا شدن به درد ملتی درمانده، با جملات زرد و بیربط.
اینها برخوردهاییاند که در ظاهر انسانیاند، اما در اصل، بر رنج میافزایند و جان را فرسودهتر میکنند.
◎ نقلقول امروز از دنیل وبستر:
«آنان که داوری شتابزدهی خویش را بر شواهد استوار میکنند، بهرهی اندکی از حقیقت دارند.»
راستش، قضاوت اغلب از کژفهمی و ناآگاهی میآید. آنکه میداند و میفهمد، اغلب یا سکوت میکند یا سکوت را ترجیح میدهد.
◎ حادثهی اسکلهی بندرعباس، مرا یاد زلزلهی سرپلذهاب انداخت؛ همان تعلیق، همان ابهام، همان صحنههای دلخراش.
اصلن هر حادثهای مرا یاد آن زلزلهی وحشتناک میاندازد.
اینیکی هم زیادی غمانگیز بود. گرچه در رسانههای شخصیام واکنشی نشان ندادهام، اما خودم خوب میدانم چه حس و حالی برایش داشتم و همین کافیست.
آن دوران زلزلهی کرمانشاه هم، تنها چیزی که نصیب زلزلهزدهها شد، استوریها و کلیپهای غمانگیزی بود که نه سقفی بالای سرشان ساخت و نه دل و دماغی برای زندگی دوباره بهشان بخشید.
انسانیت، عضلهای درونیست؛ با کوچکترین تحریکی میشود فهمید که هنوز زندهای و رنجی جز رنج خودت را هم به رسمیت میشناسی یا نه.
باقی چیزها حاشیهاند. و چه اهمیتی دارد که بغلدستیات متوجه تحریک این عضله بشود یا نشود؟
◎ امروز به مفهومی فکر میکردم که خودم نامش را گذاشتم:« پتانسیلهای نهان رابطه.»
این روزها معیارهای شروع یک رابطهی انسانی-عاطفی خلاصه شدهاند در مشتی ملاک ظاهری و سطحی؛ مسائلی که البته در آغاز رابطه مهم و قابل توجهاند، اما به مرور به حاشیه میروند، دل را میزنند و نمیتوانند ضامن پایداری رابطه باشند.
اینجاست که پای همان پتانسیلهای نهان وسط میآید؛ معیارهای باطنی و عمیقتری که اگر در شروع رابطه کمی دقیقتر بنگریم، پیدایشان میکنیم:
انعطافپذیری، سازشگری، یافتن زبان و لحن مشترک، آیندهنگری، گشودگی، پذیرندگی و امثالهم.
همینها هستند که در هیاهوی هیجان ابتدایی گم میشوند، و در نهایت، یا به عمق و صمیمیت رابطه میانجامند یا به پایانش.
◎ نقلقول امروز از ولادیمیر هوروویتز:
«کمالْ خودِ نقص است.»
حالا هی بگردیم دنبال تکامل و کاملشدن و به خودمان انگ کمالگرایی بزنیم... ببینیم آخرش کجا را خواهیم گرفت.
◎ امشب الکلاسیکو برگزار میشود؛ الکلاسیکوی فینال جامحذفی. اما حتا فوتبال هم دیگر عطر و بوی سابق را ندارد.
زمانی با شور و شوق مینشستم پای الکلاسیکو. الآن عین پدرم پرسشم شده این: «۲۲ تا بچه میفتن دنبال توپ، چی به من میرسه؟!»
بیشتر به مسخرهبازی بدل شده فوتبال امروز. زمانی فوتبال در کنار ناجوانمردیها و ناملایمات و ناداوریهایش، گره خورده بود به مفاهیمی همچون تعصب و غیرت و وفاداری.
امروز بیشتر بدل شده به شغلی پردرآمد و پلی برای شهرت و ثروت. برای من که دیگر عطر و طعم سابق را ندارد.
◎ نقلقول امشب از جُرج هِیلاس:
«هیچکس از اینکه تمام تلاشش را کرده پشیمان نشده است.»
و جالب اینجاست؛ امثال من که نصف تلاششان را نیز بهکار نمیگیرند، بیشتر و بیشتر ناامید و پشیمان میشوند!
◎ امروز کتاب «رود راوی» را شروع به خواندن کردم. در نسخهی کاغذی و فیزیکی.
مدتها بود در داستانهایی که میخواندم، حس میکردم با طرح چندان پخته و فکرشدهای طرف نیستم.
یا نثرشان آنطور که باید بهدلم نمینشست. اما این داستان برایم نو و کنجکاویبرانگیز بوده در همین اوایل راه.
انگار بوتراب خسروی، گذاشته مغز و اندیشهاش حسابی دم بکشد و جا بیفتد و بعد شروع به نگارش کرده.
◎ نکتهی جالبی هم داشت این کتاب؛
چاپِ سومش را تهیه کردهام که درکل ۵۰۰ نسخه تیراژ داشته.
با خود فکر میکردم کتابهای مزخرفتر و سطحیتری نیز هستند که به نوبت چاپهای سهرقمی رسیدهاند و هربار بالای ۱۰۰۰ نسخه.
و دوباره نتیجه گرفتم که همین یعنی ابتذال به هرجا میتواند برسد و کتاب هم از این قاعده مستثنا نیست.
و به خودم گفتم: نگاه کن؛ این تهِ نویسندگی در این دیار است!
◎ در کل جمعهی غمانگیزی بود.
انگار کشتیای چیزی در من غرق شده بود.
جمعهست و غمش شاید.
گرچه عصری دورهی <واژهخند> برگزار شد و کمی اوضاع را دگرگون کرد.
◎ نقلقول امشب از ویرجینیا سَتیر:
«نباید اجازه دهیم دریافتهای محدود دیگران، ما را تعریف کند.»
اما معمولن اجازه میدهیم هیچ، حتا خودمان هم یادمان میرود که آنها تنها گوشههایی از حقیقت را دیدهاند و تمام واقعیت را نمیدانند.
ناگاه به خودمان میآییم و میبینیم قضاوتها و احکام صادرهی دیگران را به خود ترجیح دادهایم.
◎ ماحصل امروز شد:
۱۸.۰۰۰ گام، پیادهروی؛
دیدار، ملاقات و گفتوگو با ۳ دوست؛
خرید ۳ جلد کتاب؛
پرسه در چندجای پایتخت.
حسابی خسته شدم، اما خستهی خشنود.
◎ گاهی حس میکنم بیشازحد «رابطه» را دستکم گرفتهایم.
امروز لابهلای یکی از گفتوگوهایم، به این اشاره کردم:
بیشازپیش گمان میکنم هرچه زخم و آسیب و ناراحتی بوده از «رابطه» برداشتهام،
بیشازپیش بر این باورم که همهی اینها را میتوان در «رابطه» ترمیم و جبران کرد.
◎ امروز برای نخستینبار در زندگیام، سردر پنجاهتومنی (دانشگاه تهران) را از نزدیکترین حالت ممکن دیدم.
کنارش نشستم و دقایقی بهش توجه کردم.
هیچ ابهتی نداشت! هرچه بود تصوراتی بود برای دوران کودکی و همان عکس روی پنجاهتومنی.
خیلی از آدمها هم اینگونهاند؛
از دور و در قاب عکس و قالب استوریها و چه و چه، بسیار در ذهنمان بزرگاند و باابهت. اما رویارویی و تجربهی حضور در فضای پیرامونشان، بهکل تصوراتمان را بههم میریزد.
◎ امروز بهطور تصادفی، هماتاقیام در دوران خوابگاه دانشجویی را دیدم.
باهم چشمدرچشم هم شدیم.
اولش بهوجد آمدم از دیدنش.
اما گویا همان چشمدرچشم شدن و رویگرداندن از یکدیگر، برای دیدار مجددمان کافی بود!
◎ به تردیدی برخوردهام:
وقتی سکوت در فضای رابطهای، کمکم به دلخوری و فاصله میانجامد، شاید نشانهایست از آنکه گفتوگو هم، در اصل، تنها نمایشیست برای القای پیوندی که عملن وجود ندارد یا هرگز شکل نگرفته. شاید در چنین رابطهای، واژهها هم بهجایی نمیرسند و بیشتر وارونه تعبیر میشوند تا که فهمیده شوند.
◎ فروردین را با بیش از ۵۰ هزار کلمه آزادنویسی پشت سر گذاشتم؛ رکوردی شیرین و لذتبخش.
اما در نخستین روزهای اردیبهشت، ناگهان در کویر بیواژگی افتادهام.
شاید آنهمه نوشتن، بهاشتراکگذاری در استوری اینستاگرام و دریافت بهبه و چهچه، باد انگیزهام را خوابانده باشد.
نمیدانم... شاید این عقبنشینی هم لازم بوده. گرچه هر روز چیزی نوشتهام، اما نه به کیفیت و کمیتی که خودم از آن راضی باشم.
◎ نقلقولی از جیمز ثِربِر:
«دانستنِ پارهای از پرسشها، بسی ارجحتر از دانستنِ تمامیِ پاسخهاست.»
تقریبن هر متفکری بر اهمیت پرسشگری تأکید کرده، جز رسانه.
رسانهای که گویی مأموریت دارد همهی پاسخها را بیوقفه در اختیارمان بگذارد؛ ولو جعلی و سطحی.
◎ صحبت از رسانه شد:
یکی از سنگینترین فشارهایی که امروز بر جوانان وارد میشود، از همین پایگاه است.
رسانهای که به ما میقبولاند باید همواره در حال رقابت، جاهطلبی و کسب دستآورد باشیم. که مکث و درنگ، گناه است.
همین است که بسیاری از جوانان، خودشان را با نسخههای موفقیتِ تحمیلی قیاس میکنند و اغلب، احساس عقبماندگی یا بازندگی دارند.
◎ روزهای من چرا اینقدر کمفروغ شدن تو این هیروویر؟
گاهی جریان احساسات و عواطف بهقدری سنگین میشن که دستوپام رو میبندن. و خب، نمیشه باهاشون جنگید. بدتر میشه که بهتر نمیشه.
◎ نقلقولی از بیل کوپلند که به گمونم داره به تمرکز اشاره میکنه:
«سعی کن مثل لاکپشت باشی - آسوده در لاک خودت.»
◎ خالی از کلمهم.
اما مهم اینه که بهقدر چند کلمه هم بنویسم.
◎ اردیبهشت هم از راه رسید. نمیفهمم دلیل اینهمه عجله برای اتمام فروردین را. کدام کار و هدف مردم روی هوا مانده بود که برای رسیدن به اردیبهشت لحظهشماری میکردند؟
اردیبهشت یکی از ماههای محبوب من است. لپهای بهار در این ماه گل میاندازد و هوایش دلپذیر است. مادرم هم متولد این ماه است. خوراک مسافرت است. دیگر چه میخواهم از یک ماه؟
◎ نقلقول روز، از سارا تیزْدِیل:
«زندگی چیزی نیست مگر اندیشه.»
همان جملهای که تازگیها بیشازپیش به آن پی بردهام.
◎ اگر روزی، بالاخره آمدی؛ چای دم میکنم.
مینشینیم دور همان میزِ کنار پنجره.
باران، آرام بر شیشه میزند. کلاسیکی بیکلام در پسزمینه مینوازد.
و تو، گوشهایت را برای شنیدن به من میسپاری.
آنوقت برایت خواهم گفت:
از این روزها، از این شبها، از ثانیههایی که هر کدام را دوختهام به دیگری،
با نخِ صبوری و رنج، تا برسم—
به تو.
◉ فروردین ۴۰۴ هم با تمام اداواطوارهاش به پایان رسید. سخت بود. خوش گذشت. آموزنده بود. کمفروغ بود. تلخ بود. و به خاطرات پیوست.
و رکورد آزادنویسی +۵۰ هزار کلمه را ثبت کردم برای خودم.
◉ نقلقولی از رابرت اچ. گودارد:
«سخت میتوان گفت که چیزی غیرممکن است؛ زیرا رؤیای دیروز امید امروز و واقعیت فرداست.»
◉ اصلن راضی نیستم. و نمیدانم تابهحال کسی واقعن از زندگی، از خودش، از مسیرش، رضایت داشته؟ یا فقط ادایش را درآورده؟
میگویند نارضایتی موتور رشد است. نه دقیقن با همین عبارت، اما در گفتارها، در روایتهای رسانهای، بهویژه در نسخههای خاورمیانهایِ زندگی، چنین مضمونی مدام تکرار میشود.
یعنی نمیشود از دل رضایت هم رشد کرد؟ نمیدانم.
گاهی که نگاهی میاندازم به فرستههای دهکدهام، میبینم هر چقدر هم واکنش بگیرند، هرچقدر هم دیده شوند، شیر شوند، یا به اعضای کانال افزوده شود، چشم من باز هم سیر نمیشود. انگار چیزی در روانم تهنشین شده که همواره بیشتر میخواهد.
رضایتی در کار نیست؛ حتا وقتی همهچیز خوب پیش میرود.
شاید این نارضایتی صرفن یک میل طبیعی نباشد. شاید دچار یک «سوگیری»ام؛ یک حشو فکریِ مزمن.
شاید به چیزی دچارم که در ناخودآگاهم رخنه کرده: عادتِ مقایسه. مقایسهی مداوم خودم با دیگران؛ نه با دیروز خودم.
و همین قیاس، میشود ریشهی یک نارضایتی همیشگی.
نمیدانم.
اما حس میکنم چیزی در این میان بیمار است؛ یا در من، یا در آنچه به ما خوراندهاند.
◉ آخرین شنبهی ماه فروردین هم به پایان رسید. و باز آن شنبهی معروف نبود!
◉ تا به اینجای کار بیش از ۴۵.۰۰۰ کلمه نوشتهام و از این حیث پربار بود. گرچه نیمی از برنامههایی که در ذهن داشتم را نتوانستم پیاده کنم. و از این حیث کمباد بود.
◉ پرسش روز:
چرا همیشه باید طوری فکر کنیم که دیگران فکر میکنند؛ چهکسی برای طرز فکرمان مرزهای استراتژیک تعریف کرده؟
چه کسی جز خودمان، مانع فکر کردنمان شده؟
از که واهمه داریم که زیر میزهای پوسیده و کهنه نمیزنیم و بهشان شک نمیکنیم؟
◉ نقلقولی از رابین ویلیامز فقید:
«No matter what people tell you, words and ideas can change the world»
مهم نیست مردم به شما چه میگویند، کلمات و ایدهها می توانند دنیا را تغییر دهند.
◉ جمعه، جمعه، جمعه...
همیشه انگار چیزی در جمعه ناتمام میماند.
◉ بهنظر من، روابط سالم روابطیاند که در آنها عنصر پیشبینیناپذیری وجود دارد. به این معنی که نباید همیشه بتوانیم رفتار یا واکنش طرف مقابلت را حدس بزنیم و از پیش بدانیم چه اتفاقی خواهد افتاد. اگر هر بار همان واکنشها را ببینیم و همهچیز قابل پیشبینی باشد، رابطه کمکم از جذابیت و هیجان میافتد. به تدریج، رابطه تبدیل به چیزی میشود که همهچیز را از پیش میدانیم و بیشتر شبیه به یک روتین بیروح و تکراری خواهد شد.
برای حفظ هیجان و تازگی در یک رابطه، همیشه باید مقداری غیرقابل پیشبینی بودن وجود داشته باشد. غافلگیریها و لحظات غیرمنتظره، همان چیزیاند که رابطه را زنده نگه میدارد و از افتادن در دام یکنواختی جلوگیری میکند. در غیر این صورت، رابطه رفتهرفته کمجان و بیرمق میشود. شاید همین یکی از دلایلی باشد که افراد به شبکههای اجتماعی دیجیتال پناه میبرند؛ چون بهنوعی این فضاها وعدهدهنده هیجان و غافلگیریاند.
در این فضاها، ممکن است برای لحظاتی از روزمرگی و تکرار فاصله بگیریم و دوباره تجربهای تازه و شگفتانگیز داشته باشیم.
بههرحال، بدن ما نیازمند ترشح هورمونهای مختلف است، و وقتی این نیاز در یک رابطه برآورده نشود، فرد به دنبال آن در جایی دیگر میگردد، مثل شبکههای اجتماعی یا حتا فضاهای غیراجتماعی.
◉ دیگر روزگار رسالهنویسی و مکتبسازی برای ابراز اندیشههای نو گذشته. حالا دیگر روشنفکر بودن، نه نیاز به تأمل عمیق دارد، نه سالها ممارست و مطالعه. کافیست کمی کتاب ورق بزنی یا جلوی دوربین باشی و در فضای مجازی فعال. جماعتی که روزگاری باید برای شنیدهشدن، رنج تفکر و مسئولیت اندیشه را بر دوش میکشیدند، حالا جایشان را دادهاند به بلاگرها و تولیدکنندگان محتوایی که اغلب با حرفهایی سطحی و زرد، چسبزخم بیدوامی بر زخمهای عمیق آدمها میزنند.
دیگر روشنفکر بودن نه دشوار است، نه خاص. حالا از هر ده نفر، نُه نفر خود را صاحبنظر، تحلیلگر و اهل فکر میدانند.
با این همه، چیزی برایم عجیب است:
چگونه با این حجم از «روشنفکری» و «آگاهی»، وضع مملکت تا این حد آشفته و بغرنج مانده است؟
◉ در کوچه، در خیابان، در سوشالمدیا، در بازار، در هرجا، مشهودترین چیز، «فقر امید» است.
و گمان میکنم این نوع فقر، از بههمریختگی و بیسامانی نظام فکری نشأت میگیرد.
به خودم که نگاه میکنم، متوجه میشوم که هرچه افکارم را از مخروبگی درآوردم، در نوع دیدگاهم به دنیا و سروشکل امیدواریام اثر مستقیم گذاشت.
در اغلب افرادی که میشناسم و دیدهام، این ناامیدی را میبینم. اصلن مطلوب نیست این فضا و منظره.
◉ تصور میکنم برای این دو پرسش، هرگز پاسخ مناسب و مشخصی نخواهم یافت:
•به چی میخندی؟
•داری چی مینویسی؟
◉ امروز فکر میکردم برخلاف تمام تصورات سالهای زیستهام، «صمیمیت» از افراط در نزدیکی یا تداوم در دیدار و گفتوگو حاصل نمیشود؛
بلکه صمیمیت زادهی عوامل دیگریست. اعم از: حفظ فاصلهی بهاندازه و مناسب، ایجاد فضای امن و بهدور از قضاوت عجولانه، ...
◉ اشتباه پرتکرار و همشگی آدمی، بهاشتراک گذاشتن رنجهاشه.
ما نمیتونیم رنجهای دیگران رو واقعن «درک» کنیم. شاید بتونیم بشنویم، سر تکون بدیم، همدردی کنیم. ولی از این نمیتونه فراتر بره گمونم.
بهش فکر کنیم: کجا و تو کدوم رنجمون بوده که عمیقن حس کردیم داریم از سوی یک نفر دیگه، «درک» میشیم و تنها نیستیم؟
شاید هم بدبین شدم.
◉ اما بههرحال باید این اشتباه رو مرتکب شد و از رنج صحبت کرد. حتا اگه درک نشیم یا طرد بشیم.
این گفتن از رنج، موجب شناخت نسبی از آدمها هم میشه.
نحوهی نگاه افراد به رنج دیگری، کلماتی که براش بهکار میبرن، واکنششون به این رنجها، همگی مهماند.
البته نه به معنای رسیدن به شناخت کامل یا تصمیمگیریهای حیاتی برای رابطههامون.
◉ امروز یه پرسش جالبتوجه برام شکل گرفت:
من زندگی رو مثل چی میبینم؟ چه استعارهای براش دارم؟ چه تشبیهی میتونم براش بهکار ببرم؟
◉ توفیقات روز:
هزاروخردهای کلمه آزادنویسی/ اتمام فصل ششم کتاب <شرمکاوی>.
ستون جالبیست. خوشم آمده!
◉ در کتاب <شرمکاوی> میخواندم که بنیاد شرم در دو چیز است: عشق یکطرفه، انتظارات برآوردهنشده.
دو مسئلهای که در دو سال اول زندگی انسان، بسیار حیاتیست و سازنده.
◉ گاهی در آزادنویسی لحظاتی میرسد که مغز گرم شده و روی دور افتاده و کلمه ازش میچکد، ولی دست و بدن خسته شده.
این معمولن مواقعی برای من اتفاق میافتد که یکیدو هزار کلمه را از سر میگذرانم. مثلن دیروز ۳۶۰۰ کلمه نوشتم و پر از ایده و حرف شد نتیجهاش.
و بیشازپیش به این نکته پی میبرم که نوشتن مبدأ و مقصدی ندارد. هرگز نمیتوان فهمید که از کجا به کجا میتوان رسید. نیاز به آمادگی هم ندارد؛ باید حین نوشتن آماده شد.
◉ توفیق روز:
امروز توانستم فصل پنجم کتاب <شرمکاوی> را هم تمام کنم.
چرا توفیق؟ چون کتاب را ۲۹ آبانِ ۴۰۳ شروع کردم به خواندن. کتاب حدود ۲۱ فصل دارد. همین!
◉ رابطهی انسانی، مجموعهی بیپایانیست از زخمهها.
زخم میزنیم. زخم میخوریم. زخم میزنیم. زخم میخوریم.
یاد میگیریم. سرمان به سنگ میخورد.
کمتر زخم میزنیم. کمتر زخم میخوریم. کمتر زخم میزنیم. کمتر زخم میخوریم.
امّا هرگز به جایگاهی نمیرسیم که زخم نزنیم به یکدیگر.
◉ پرسشهای روز:
داشتم فکر میکردم اگر نوشتن نبود، آیا در همین یک سال گذشته ذهنم اینقدر باز میشد؟
آیا اینقدر جسارتِ رویارویی با «منِ دیروزی» را داشتم؟
آیا چیزی بود که بتواند اینچنین از سرعتم بکاهد؟
در دنیایی که همهچیز روی سرعتِ دوایکس و چارایکس تنظیم شده؟
آیا چیزی میتوانست اینطور از اضطرابم کم کند؟
از اینکه خبری جز خستگی و پادرد و نرسیدن در این سگدوها نیست؟
از اینکه گاهی درجا زدن و استمرار، خودش نوعی پیشرفت است؟
از اینکه نگاهم به پیشرفت و موفقیت تغییر کند؟
و صرفِ ادامهدادن، در جهانی جاهگرا، نوعی پیروزی باشد؟
از اینکه به ارزش و جایگاهِ «تردید» پی ببرم؟
از اینکه قدرِ این سه کلمه را بیشتر بدانم: «یکساعت»، «نیمساعت»، «یکربع»؟
از اینکه بفهمم اندکی سکوت، خلوت، تعمّق و تفکّر، گاهی به هزار بدوبدوی الکی میارزد؟
از اینکه آوردهی آن خلوت، اگر و فقط اگر درک نادانی و نفهمیهایم باشد، چقدر میتواند سودمند باشد؟
نمیدانم اگر نوشتن نبود، آیا همهی اینها را میفهمیدم یا نه. امّا من این پرسشها را هم از نوشتن دارم.
و شاید هیچگاه پاسخی هم برایشان نیابم. و دلم خوش است به بازیبازی با همین پرسشها.
حتّا درک همینکه اغلب، پرسش از پاسخ حیاتیتر و نفیستر است، نیز، از نوشتن دارم.
◉ جدّیجدّی امروز قیمت ارز و سکّه و چه و چه، پایین کشید. پس این نشان میدهد که قیمتها دست خودشان است و میتوانند روند را کاهشی کنند.
جدای از آن، مسئلهی «خوشحالی» از این کاهش قیمتها مطرح شده بود که دستکم برای منیکی سرش گرد است. از چه خوشحال باشم؟ نوسان خوشحالی دارد؟ یا رسیدن از ۱۰۰ به ۵۰؟ در این صورت هم چیزی تغییر نکرده باز. امروز هم بازار با همان قیمت دلار ۵۰ تومن تثبیت شده.
◉ بهگمانم رابطهی درست و سالم، آن رابطهایست که به «ادبیات» خود رسیده باشد؛ یا آن را یافته باشد؛ یا ساخته باشد. ادبیاتی که میان طرفین شکل گرفته، نه از پیش موجود است و نه تقلیدی از دیگران؛ زادهی تجربهی زیستهی همان رابطه و کاملن منحصر به خودش است.
این، اهتمامیست که دو سوی رابطه باید بورزند و برای رسیدن به آن بکوشند. رابطهای که به ادبیات خود دست یافته باشد، در واقع به زبان مشترکِ خاصِ خود نیز رسیده؛
و این یعنی: طرفین، قلق زبان، گفتار و نوشتار یکدیگر را دریافتهاند. و این دریافت زبانی، خود نشانهایست از دریافتِ خلقوخو، رفتار و منش روزمرّهی طرف مقابل.
نمیدانم چرا تا امروز اینچنین از مسئلهی «ادبیات رابطه» غافل بودهام. اگر با دقّت به دایرهی واژگان فعّال و روزانهی آدمها نگاه کنیم، درمییابیم که تعداد واژههایی که برای بیان جزئیات روزشان، احوالاتشان، افکار و احساساتشان و روایت زندگی روزمرّهشان بهکار میبرند، از یک حد معیّن فراتر نمیرود. زبان، یکی از اصلیترین روزنهها به درون دیگریست—به ذهن، به روان، به سبک زندگی.
از این رو، این نکتهی بهظاهر ریز، در واقع امری مهم و شایستهی تأمّل است؛ و با این حال، تا امروز از آن غافل بودهام—و شاید بسیاری دیگر نیز چنین بودهاند.
حس میکنم این موضوع آنقدر بار دارد که نمیتوان در قالب یک یادداشت سرسری از کنارش گذشت. دلم میخواهد برایش مقالهای بنویسم. یک یادداشت، مرا راضی نمیکند.
◉ گمونم امروز از صبح همهی چشمها، مستقیم و غیر مستقیم، به مذاکره دوخته شده بود.
خودم هم طوری پیگیر بودم، انگار این مذاکره برای آسایش و رفاه رعیت بوده!
◉ امروز به این پرسشها فکر میکردم:
ما سرمایهی مهمتری از «امید» داریم؟
«امید» یک مفهوم بیرونیه یا درونی؟
اگه بیرونیه، یعنی ساختنیه؟
اگه درونیه، یعنی همیشه داریمش؟
اگه بیرونیه و ساختنی، میشه همچنان «سرمایه» دونستش؟
اگه درونیه، پس چرا گاهی ناامیدیم؟
فعلن زوده واسه رسیدن به پاسخ. حتّا اگه همهی اینها، مشتی پرسش کودکانه و بدیهی باشن و بس.
◉ جمعهی غریبانهای بود. حالوهوای گرفتهای داشت. دلچسب نبود. غمانگیز هم نبود.
◉ امروز در دهکدهام(کانال تلگرامم) از شرم نوشتم. خیلی یکهویی و بداهه.
مطالعات پیشینم از کتاب <شرمکاوی>، دید بازتر و شناخت عمیقتری از احساس «شرم» و مشتقاتش بهم داده بود. امروز هم بیهوا، لابهلای آزادنویسی، جوشید و جوشید و شد حدود ۲۰۰-۳۰۰ کلمه.
نکتهی قابل توجّه اینجاست که مدّتها بود از این کتاب دور بودم و مطالب تازهاش را پی نگرفته بودم. فقط سه فصل اوّلش را خوانده بودم و محتوایش را قبلن در دهکده گذاشته بودم.
و حالا پس از چند هفته یا حتّا چند ماه، طوری لابهلای افکارم جا افتاده بود که امروز، خودجوش بیرون زد و تبدیل شد به یادداشتی دربارهی شرم. حتّا کتاب دمدستم هم نبود که بخواهم لایش را باز کنم و توکی بزنم بهش، برای تکمیل یادداشت.
◉ اینجاست که نظریهام دربارهی کتاب و اصولن مطالعه، دوباره برایم تقویت میشود:
«خواننده و رویکرد شخصیاش نسبت به کتاب، به مراتب مهمتر از محتوای داخل کتاب است.»
پس بار دیگر به حرفهای زرد عدّهای زردمغزِ بازاریاب اینستاگرامی که فقط دربارهی «ماهیت» کتاب داد سخن میدهند و نقش خواننده را انکار میکنند، نفرت میورزم. قربهً إلی اللّه.
◉ دیروز پس از چندروز ویروسی بودن بدنم، اقدام به نصب آنتیویروس کردم. و هنوز منتظر نشستهام تا عمل کند.
البته بدنم ویروسی شد، امّا وایرال نه...
◉ امروز به چیزی فکر میکردم:
وقتی در فضای یک رابطه قرار میگیرم و ویژگیهای اخلاقیـرفتاریام بهعنوان «خصوصیات منحصربهفردم» دیده میشود، چه عامدانه و چه خودآیند، شادابتر و مشتاقتر میشوم؛ میل بیشتری به تکرار و تداوم آن ارتباط دارم و حس بهتری نسبت به خودم پیدا میکنم.
امّا در مقابل، وقتی همین ویژگیها در رابطهای دیگر «ادااطوار»، «بچّهبازی» یا چیزهایی از این جنس تعبیر میشوند، باز هم چه خواسته چه ناخواسته، نوع دیگری از بودن را تجربه میکنم: سردتر، خاموشتر، بیاشتیاقتر.
انگار تعابیری که از رفتارمان میشنویم، بیش از آنچه پیشتر تصوّر میکردم، روی حضور ما در رابطه اثر میگذارد. ما خواهناخواه رگههایی از تأییدطلبی سالم در خود داریم. بعید است کسی از تعریف و دیدهشدن «آنطور که خودش دوست دارد»، بدش بیاید.
و همین تأیید یا انکار، در فضای روابط بینفردی، رفتار ما را شکل میدهد؛ باعث میشود دو نسخهی متفاوت از خودمان را زندگی کنیم. چیزی که اغلب از آن غافل میمانیم.
میتوان نام این پدیده را «تعابیر وارونه» یا شاید «فرافکنی» گذاشت.
نگاهی که اگر به افراط یا مجیزگویی نرسد، میتواند گرما و صمیمیتی در رابطه ایجاد کند. و نگاهی دیگر که میتواند دلسردی و فاصله بهجا بگذارد.
◉ عقلا میگویند: استرس مزمن و فشارهای اقتصادی و فقر آدمی را احمق میکند.
این نوع حماقت توهین نیست. این نوع حماقت تحمیل است. نشوریدن در برابر این حماقت تحمیلی، توهین است.
و من فکر میکنم در جامعهای که این سه مورد به اوج خود رسیده و هر روز بیشتر میشود، دو راه بیشتر وجود ندارد:
۱) تن به همین حماقت بدهیم و احمق و احمقتر شویم. ۲) هر روز در نبردی نابرابر، برای گریز از حماقت، بر خردورزیمان سماجتی کرگدنمآب بهخرج دهیم.
◉ امروز از صبح که بیدار شدم، هر دو چشمم شده کاسهی خون و چرک. چشمهایم بادامی شده و شباهت خاصی به ایرانیها ندارم.
در بین مشتریها، پسربچّهای بود که کنجکاوتر از باقی به چشمهایم خیره شده بود. حق هم داشت. شاید ترسناک شدهام. فقط کاش فکر نکرده باشد گل کشیدهام. همهاش تأثیرات شیشه است!
◉ احساسات راه خودشان را میروند. منطق سرشان نمیشود. میآیند و بههم میریزند و گردوخاک میکنند و میروند.
مصیبت از جایی شروع میشود که غلام حلقهبهگوششان شویم و هرگاه خواستند ما را پایین بکشانند، همراهشان برویم. هیچگاه نباید قید مسیر را بهخاطر احساسات زد. باید که در میان اینهمه مدارا و مماشات، کمی هم «سرکوب بهموقع» بیآموزیم.
◉ امروز بعد از حدود ۲۰ روز رفتم سر کار. حس میکردم غریبام. انگار تا حالا نبودم اونجا!
◉ کلّن دوری از یه کار، همین حالت رو داره. نوشتن هم همینطوره. از روزی که شروع کردم، بارها ازش فاصله گرفتم و دوباره بهش برگشتم.
هر بار که ازش دوری کردم، وقتی که دوباره بهش برگشتم، حس کردم غریبام.
کتاب هم وقتی ازش فاصله میگیرم، بازگشت دوباره بهش کمی برام غریبگی داره.
وقتی از دانشگاه برمیگشتم خونه، تا چندروز حس میکردم تو خونه هم غریبام؛ وقتی از خونه به خوابگاه برمیگشتم هم همین حس رو داشتم.
وقتی مدّتی با دوستی همکلام نمیشم و بعد مدّتی نسبتن طولانی باهاش همصحبت میشم، حس غریبگی دارم.
◉ پس نتیجهگیری امشب:
نباید از کاری که میکنیم، زیاد فاصله بگیریم. بهخصوص محتوا. نیازمند پیگیری هرروزهست. باید هرروز بهش سر بزنیم و حالی ازش بپرسیم. برای این که نه باهاش غریبه بشیم، نه با ما غریبه بشه.
◉ پرسش روز:
میتوانی یک روز کامل را بدون موعظه و قضاوت دیگران و در حالت «مشاهدهگری و شنیدن» بگذرانی؟
◉ امروز داشتم به این فکر میکردم که کـامـلـن امکانپذیر است که یک نفر «عاشق» دیگری شود و دیگری را «معشوق» خود بداند( اینکه شخص دلش خواسته برای توصیف احساساتش نسبتبه دیگری از این دو کلمه استفاده کند را کاری ندارم).
امّا الزامن به این معنی نخواهد بود که بین طرفین چیزی به اسم «عشق» شکل گرفته. هرکس میتواند خود را در هر قامتی بداند و دیگری را هم در هر قامتی ببیند. با این حال، ممکن است ابدن چیزی بینشان شکل نگرفته باشد.
از لحاظ مفهومی، «عشق» را پیوندی میدانم که طرفین با صرف زمان و انرژی جسمی و عاطفی، بین خودشان ساخته و پرداختهاند. نه چیزی که یکهویی و جرقّهآمیز و سینماتیک بینشان شکل گرفته.
پس اصولن میتوان ادّعا کرد که عاشق و معشوقی در کار است. امّا نه لزومن به این معنا که عشقی در کار است و پیوند عمیقِ جسمی و روانی هم ایجاد شده.
◉ دیگر رسمن تعطیلات برای من هم تمام شد. امسال تعطیلات کمتر به خودم سخت گرفتم و بیشتر شل کردم و تفریق و تفریح.
خوب یا بدش را در آینده میفهمم.
◉ هدیهی سفر نوروزی، شد سرماخوردگی. این باعث میشود سوگیریهایم بیش از پیش تحریک شود و بیشتر نسبتبه سفرهای نوروزی نفرت بپراکنم.
◉ بزرگترین تفاوت انسان (حیوان دوپا یا بهزعم نیچه: حیوان زیرک) و حیوان، در قدرت «تعقّل» است. این موهبت بوده که از دیرباز تا کنون، انسان را تا به اینجا رسانده. امّا حس میکنم هرچه جلوتر میرویم میل انسان به استفاده از این قدرت کمتر و کمتر میشود. شاید یکی از دلایلش پیشرفت تکنولوژی بوده که همهچیز را آسان و در دسترس قرار داده. از همهی اینها که بگذریم، نمیدانم چرا به این قدرت بهای کمی داده میشود. چرا وقتی میتوان فکر کرد و از حماقت دورتر شد، از این موهبت کمتر بهره میبریم و همچنان در اسارت افکار پوسیدهی ذهنمان هستیم. اسارتی که، بدترین نو ع اسارتهاست.
◉ نوار دارد شرحهشرحه میشود متأسّفانه!
◉ دیشب از سفر برگشتیم و آنقدر خسته بودم که میتوانستم سرپا بخوابم. به آتیشکردن لپتاپ و وارد اینجا شدن و نوشتن که حتّا فکر هم نمیتوانستم بکنم. امّا خب، بهانهست.
◉ نمیفهمم این چه صلهی رحم و مهمانیایست که میگذارند بعد ۱۳ میآیند. رفع تکلیف است بیشتر.
◉ پرسش امروز: آیا تحسین/تشویق شدن، برای ادامهی مسیر مهم است یا بیاهمّیت؟
◉ امروز به این فکر میکردم که هرچه یک چیز سطحیتر و پیشپاافتادهتر باشد، یحتمل خواهان و طرفداران بیشتری هم دارد. چراکه طبع و سلیقه هم مانند تفکّر نیازمند پرورش و تربیتاند. پس چیزهای بهتر و عمیقتر هم، یحتمل نیازمند یک طبع و سلیقهی درستحسابیست. با این اوصاف چندان عجیب نیست که چنین چیزهایی خواهان کمتری داشته باشند.
◉ خب، نوار تداوم دیروز پاره شد و اسپند هم اثر نکرد. من چشمزخم خوردهام. باید بروم پیش دعانویسم!
◉ دیروز را درطبیعت بکر و زیبای ترکمنصحرا گذراندیم. مسحور طبیعتش شده بودم. امّا چون گشنه بودم، سریعن تمرکزم را معطوف غذا و شکمم کردم.
◉ دیروز داشتم به این فکر میکردم که چقدر رویکردم دربارهی طبیعت سطحی و مسخره بوده. در این باره باید بیشتر بنویسم. امّا علیالحساب: زیبایی طبیعت، به بکری آن و عدم وجود امکانات رفاهی و ردّپایی از حضور انسان است.
◉ باید اسپند دود کنم برای خودم که تونستم سهروز تداوم رو در اینجا حفظ کنم!
◉ امروز از شمال کشور اینها رو مینویسم. منطقهای که تا به امروز پام بهش باز نشده بود. و هنوز هم چیز خاصی ازش ندیدهم. امّا کنجکاوم که بیشتر ببینمش و بیشتر بتونم ازش لذّت ببرم. دیروز که توی مسیر، حسابی از جنگلهای هیرکانی استان مازندران لذّت بردم. چه عظمت و هیبتی داشتند. چه رنگهایی. چه درختان افراشته و بالابلندی. طبیعت اینجا حق داره خودنمایی کنه. گرچه حضور ما آدمها تو طبیعت، آرامش اونها رو بههم میزنه.
◉ پرسش امروز: آدمیزاد بیشتر به طبیعت زخم زده یا طبیعت بیشتر به آدمی آسیب رسونده؟
◉ دلم میخواد از دل این سفر، سفرنامه درآرم. البته اگر بتونم بهحد کافی دقیق مشاهده کنم و خوب یادداشت بردارم. شاید یهروز هم منتشرش کردم. شاید هم نه.
◉ ساعت حوالی ۳.
◉ آموختهی روز: ایدهپردازی و اقدام به خلق، فراتر از ذهن خلّاق و هوش سرشار، «جسارت» میطلبد؛ جسارتِ ابراز، جسارتِ اقدام، جسارت انتشار، جسارت مسخرهشدن، جسارت انگشتنما شدن، جسارت یادگیری از گندی که زدی و جسارت تکرار تمام این مراحل.
◉ چندساعت دیگه عازم سفر به شمال کشوریم. تا حالا «اونجای» کشور نرفتم. امیدوارم با تصوّراتم همخونی داشته باشه. سر همین هم ممکنه باز اینجا بره تو حاشیه. گرچه سعیم بر اینهکه وقت بدزدم و این سنگر رو حفظ کنم. البته نه با زور الکی!
◉ هرچی بیشتر میریم جلو، بیشتر به اهمّیت و نقش پررنگ تفکّر و پرورش تفکّر پی میبرم. توی خیلی از مسائل روزمرّه و حتّا بهظاهر بیاهمّیت ما، ردّپای تفکّر دیده میشه. ردّپای منطق دیده میشه. و ما گاهن با ادای این جمله که «همهچی که منطق برنمیداره» داریم نقش پررنگ این قضیه رو سرکوب میکنیم. و این در بلند مدّت عاقبت خوبی برای زندگیمون، احوالمون، روابطمون نداره. چون اصلن شوخیبردار نیست. کاربرد منطق تو خیلی از مسائل غیرقابل انکاره. امّا متأسّفانه خوراک انکاره!
◉ سال نو و تصمیمات جوگیرانهی نو: میخوام هــــــرشـــــب بیام اینجا بنویسم!
(البته این جمله، پتانسیل بازگویی بهعنوان دروغ سیزده رو داره.)
◉ مدّتها بود از این قسمت غافل مونده بودم. میدونستم هست، ولی سر نمیزدم بهش. شرمآوره وقتی به عملکرد سینوسیم تو اینجا، تو ۴۰۳ نگاه میکنم. امّا خب بیفایدهست. باید سوار این احساسات شد و دوباره پاشد و ادامه داد.
◉ خیلی این قسمت از سایتم رو دوست دارم. نمیدونم چرا! فقط میدونم خیلی دوستش دارم. اصلن سایت رو برای همین قسمتش راه انداختم!
◉ پرسش دیروز و امروزم این بوده: آیا مرئیبودن در نامرئیبودن است؟/آیا دیدهشدن در دیدهنشدن است؟
(خودم میدونم یهکم پرسش عجیبیه. امّا پرسش عجیب و مسخرهداشتن بِه از دستخالی بودنه.)
◉ این روزها که بساط دیدوبازدید عید داغه، بیشتر و بیشتر و بیشتر دارم به «فرهنگ تعارف» بین ایرانیها دقّت میکنم. نتیجهش؟ هربار بیشتر از بار قبل، ازش مـتـنـفّر میشم. قسمت مزخرفتر ماجرا اینجاست که این فرهنگ تعارفبازی (که اسمش رو میذارم دورویی و تزویر)، مستقیمن به «ادب و تربیت» افراد وصله. عجیبتر اینکه آیا ایرانیجماعت کم از این فرهنگ متزوّرانه ضربه خورده؟ کم آزار دیده؟ کم رنج کشیده؟ در سطح کلان هم نهها، تو خردترین سطح از ارتباطات اجتماعی. واقعن کثافته. بیتعارف میگم؛ تعارفکردن واقعن کثافته.
◉ همین.
انواع و زیرمجموعههای کمدی:
طنز:
لطیفه، ظریفه، مطایبه، بذله، شوخی، تعریض، تجاهلالعارف سقراطی، نقیضهی طنز.
هزل:
ذم شبیهبه مدح، مدح شبیهبه ذم، مزاح، ضحک، سخریه، تهکّم، اشتلم، تسخر زدن، ریشخند، طعنه، کنایه، استهزاء و نقیضهی هزل.
هجو:
فحش، دشنام، بدزبانی، لودگی، هرزهدرایی، چرند و پرند، تقبیح، ترهات، سبکساری و نقیضهی هجو.
طنز ابزار فرزانگان و فرهیختگان است، هزل برای عموم مردم و هجو باعث شادی نافرهیختگان. البته گاهی از هزل برای آموزش نیز استفاده میشود.
حافظ شاعری است که فقط از طنز استفاده میکند؛ آن هم در لطیفترین و والاترین شکل آن.
در داستانهای تراژیک، قهرمانان فراتر از واقعیت به تصویر کشیده میشوند، امّا در آثار کمدی، آنها پایینتر از واقعیت قرار میگیرند. این قاعده دربارهی مفاهیم نیز صادق است. با این تفاوت که در داستان، معیار واقعیت است؛ در مفاهیم، معیار حقیقت است.
کمدی، درواقع بازنمایی پدیدهای انسانی یا اجتماعیست، امّا در سطحی پایینتر از حقیقت. این مفهوم در سه نوع اصلی خلاصه میشود: طنز، هزل و هجو.
ارسطو خنده را ویژگی خاص انسان میداند و برگسون، فیلسوف فرانسوی، معتقد است موضوع خنده نیز همواره با انسان در ارتباط است.
☒ قرار است این ماه به کمدی و مخلّفاتش بپردازم. علیالحساب منبعم کتاب «دگرخند» از علی موسوی گرمارودیست. مگر اینکه ذکر کنم منبع تغییر کرده و باقی صحبتها از منبعی دیگر است.
☐ طنز، صدای کسی است که با دیدی عمیق، زخمهای جامعه و مردم را میبیند و دردشان را حس میکند. او مجبور است این درد را فریاد بزند، اما چون صدایی زیبا دارد –که همان قریحهی طنزش است– این فریاد به گوش ما دلنشین میرسد، مثل آواز قناری. طنز در عین حال هم پناهگاهی نسبتاً امن است، هم تازیانهای برای خرد، هم حکمت شادان و هم تهکّم سقراطی (یعنی ریشخند با نگاهی عاقلانه).
در ادبیات، کمدی به سه دستهی اصلی طنز، هزل و هجو تقسیم میشود که هرکدام زیرشاخههای خاص خود را دارند.
•طنز: قلقلک روح فرزانگان و افراد فرهیخته.
•هزل: راهی شادمانه برای آگاهیبخشی به افراد معمولی.
•هجو: نه قلقلک، بلکه تازیانهای است که تنها پوستکلفتها از آن حس قلقلک میگیرند.
در قرن هشتم، عبید زاکانی با آثارش طنز را به اوج رساند. او را میتوان نخستین شاعر ایرانی دانست که برای طنز کتاب مستقل نوشته است.
شاید کم گریسته باشم، امّا در این مدّت، دلودماغم را از کف دادهام. سست شدهام. دوباره همان حس حقارت در برابر زندگی. مسخره است، نه؟ سالها زندگی میکنی، ناگهان پیر و فرتوت میشوی، اطرافیانت سر نخواستنت باهم بحث میکنند، آخرسر هم تو را در گوشهای، خارج از دید، رها میکنند.
بعد میآیند و سر مزارت، در گریستن از یکدیگر سبقت میگیرند تا اثبات کنند که چه کسی غمگینتر است. بعد هم مینشینند به چرتکه انداختن که از پول و طلایش چه بفروشند و خرج مناسک عزاداری خودش کنند.
مسخره نیست؟ هست. واللّه که هست.
دورهی سوگ، از عجیبترین دورههای زندگیست. فوران احساسات، هجوم هیجانات. بهخود آمدم و دیدم بهاندازهی غمم، ناراحتام. به اندازهی اندوهم، خشمگینام. به اندازهی خستگیام، شرمندهام. به اندازهی همهی اینها، ناتوانام در برابر خودم و واقعیّتهای زندگی.
دوستی میگفت: «هر بار مواجهه با مرگ، یکجور رشد هم با خود میآورد.» نمیدانم. امّا میدانم که هر بار مرگ را دیدهام، در برابر زور زندگی، حقیرتر و تسلیمتر شدهام. یعنی اگر بخواهد کاری کند، میکند. هیچ اعتنایی هم به زنجمورههای من ندارد.
پس چارهیی نیست جز تابآوردن. زندگی ما را میکند، ما هم گهگاهی باید زندگی را بکنیم.
هربار که دچار سوگ میشوم، از کیفیت همراهی دوستانم شگفتزده میشوم؛ از نبودنشان. آدم در چنین مواقعی از همیشه تنهاتر است. نمیخواهم از این تنهایی تراژدی بسازم، فقط میخواهم همه جمع شویم و بپذیریم که این حقیقتِ زندگیست. چون هر وقت این را میگویم، همه خود را مستثنا میکنند و حواله میدهند به دیگران.
تقریبن همه -از جمله خودم- معتقدند که در این مواقع، دوستشان را تنها نمیگذارند. امّا نه، حقیقت چیز دیگریست. آدم در چنین شرایطی، هم محکوم به نقابزدن در جمع است، هم محکوم به انزوا تا روزی که سوگش فروکش کند. این را در همین مراسم ختم فهمیدم، جایی که هیچ ردّپایی از حضور دوستانم نبود.
برای همین هم شاید یکروز همهشان را بگذارم دم کوزه. (البته آبشان را نمیخورم!)
خستهام از شنفتن کلمات کلیشهای. کاش دیگر کسی در ختمها جملهی «غم آخرت باشه» را به من نگوید. مهوّع است. زندگی نه کمدیست، نه تراژدی، نه درام. درعینحال، همهی اینها هست. غم هم، وفادارترین احساس آدمیست. چهبسا بدون آن، در بسیاری از کارها لنگ بزنیم. امّا آدمها، به اسم تسلّا، دست میگذارند روی سرکوب یک حس در دیگری. این شاید کمدی روزگار باشد، شاید هم نتیجهی همان دستهبندی سطحی احساسات به مثبت و منفی/خوب و بد.
نمیگویم از سوگ لذت میبرم، امّا نمیتوانم خودم را بدون غم تصوّر کنم. غم نه سیاه است، نه سفید. نه باید سرکوبش کرد، نه از آن اسطوره ساخت. پس آن جملهی مذکور، نه تسلّابخش است، نه سنجیده. اگر از من بپرسی، بیشتر شبیه لطیفهست.
پس از دفن عمّه، همهچیز تمام شد. گریه کردیم یا نکردیم، چه اهمّیتی دارد؟ چقدر مراسم گرفتیم و چقدر خرج کردیم، چه فرقی میکند؟ مرده نیازی به اینها ندارد. او دیگر از این دنیا رفته، و هرچه اینجا اتّفاق بیفتد، برایش بیمعنیست. اینکه مراسمش کجا باشد، چه کسی برایش اشک بریزد، چه کسی داغدارش باشد یا چه کسی از مرگش عذاب وجدان بگیرد، هیچکدام برای او تفاوتی ندارد.
مهم این است که تا وقتی بود، چه کردیم برایش؟ خودش چطور زندگی کرد؟ نمیفهمم گاهی. مرگ را ثقیلترین مفهوم میدانم، فراتر از حد فهمم. اینها را هم فقط برای خالی نماندن عریضه یا شاید برای سبکشدن خودم مینویسم. دستکم کسی برایش چیزکی نوشته باشد. مگر آدمیزاد جز کلمه چه دارد؟
امروز روز تدفین بود. تعلیق در هوا موج میزد. اضطراب مرگ، مثل مهی غلیظ وجودم را گرفته بود. دلهرهاش سنگین بود. فکرها یکی پس از دیگری هجوم میآوردند، افکار منحط، پریشانخیالی و ابهامهای کشنده. غصّهای عجیب در دل همۀمان جا خوش کرده بود؛ برای زنی که همه به تعداد گریهکنانش فکر میکردیم. زنی که هرگز مادر نشد، امّا برای بسیاری مادری کرد.
این پنجمین ختمی بود که دیگران برایم آرزو میکردند: «غم آخرت باشه.» همیشه همین جمله. انگار از پیش ضبط شده. ولی آیا لحظهای فکر میکنند که این جمله چهقدر نخنماست و باسمهای؟ یا شاید حتّا تُهی از معنا؟ آدمیزاد دقیقن کِی غمهایش به پایان میرسد؟ مگر روز مرگش، روزی که همهچیز -از شادی گرفته تا اندوه- بهپایان میرسد. ولی چرا چنین چیزی را میگویند؟ شاید تحمّل غم دیگران را ندارند. شاید هرچه زودتر غم ما بهپایان برسد، برای خودشان راحتتر است. انگار میخواهند زودتر این بار سنگین از دوششان برداشته شود. هرچه که باشد، این جمله نه تسّلابخش است، نه همدلانه. بیشتر شبیه چسبزخمیست بر زخمی عمیق. سوگ امّا، چیزی نیست که بشود بهآسانی از سدّش گذشت. فرآیندش کاملن شخصیست. نمیشود با کسی بهاشتراک گذاشت، نمیشود هلش داد. باید دید، باید شنید، باید حس کرد، باید درونش ماند، لمسش کرد تا از دلش گذشت. هیچ میانبری برایش وجود ندارد.
تمام این افکار، حین ایستادنم کنار قبر، در ذهنم میچرخید. همانجا که دیدم زمین آخرین آغوش آدمیست. چهبسا همین آغوش، بهترین تسلّا باشد.
امروز خبر فوت عمّه رسید و فعلن همه در شوک هستیم. دوباره عزرائیل زورش را بهرخ ما کشید و نشان داد کت تن کیست. نشان داد هروقت بخواهد روحمان را قبض میکند، بی که بخواهد رخصت بگیرد. لِهام. لِه و لَوَرده. چه میشود کرد؟ چهطور میشود از سوگ و اندوه گریخت؟
✘ پاییزِ صیفیرسه هم بهیغما رفت. کی میتونه بگه قراره چندتا پاییز دیگه ببینیه؟
✘ پاییز امسال سراسر درد بود و آلودگی و تکدّرخاطر. ولی خب، امید میبندم به ادامهی سال و باقی مسیر.
✘ رابطهی میان هر انسان با انسانی دیگر، ناگزیر نوعی رابطه عاطفیست. نمیتوان تصوّر کرد دو انسان باهم در ارتباط باشند و عواطف، احساسات یا هیجاناتشان در این میان نقشی نداشته باشد؛ مگر اینکه انسان را از چنین ویژگیهای درونی عاری بدانیم. بااینحال، این روزها وقتی از «رابطۀ عاطفی» صحبت میکنیم، بیشتر رابطهی میان زن و مرد به ذهن میآید. شاید همین برداشتهای کلیشهای باعث شده در بسیاری از روابط، ابراز عواطف و احساسات را دشوار یا حتی نامناسب بدانیم. بهعنوانمثال، اگر دو نفر در یک ارتباط از احساسات خود با دیگری صحبت کنند، ممکن است هم خودشان و هم دیگران دچار سوءتفاهم شوند. این همان سختگیری در روابط نیست؟ یا شاید هم چنین احتیاطی برای حفظ مرزها ضروری باشد؟البته، ایدهآل این است که طرفین مرزها و انتظاراتشان را با یکدیگر بهوضوح مشخّص کنند. در این صورت، برداشتهای اشتباه کاهش مییابد و هر چیز همانگونه که هست دیده و شنیده میشود. امّا آیا همهی ما همیشه توانایی یا شجاعت چنین شفّافسازیای را داریم؟ این پرسشیست که هر رابطه باید به آن پاسخ دهد.
✘ دوستندارم بحث دربارهی رابطه را به این زودی و راحتی بهپایان برسانم. امّا برای ماه آتی محوریت موضوعی انتخاب نکردهام همچنان و باید ببینم فردا با چهچیزی برمیگردم و زمستان را میآغازم.
✘ تف به درد. تف به دردِ ولنکنِ وحشی.
✘ رابطه وقتی شکل الّاکلنگ تکنفره بهخود میگیرد، یحتمل بهپایان میرسد و پَر میشود. امّا وقتی هردو نفر با شوروشوق کودکانه پا به زمین میکوبند تا هم الآکلنگ جان بگیرد و تکان بخورد، هم خودشان هیجان و ملال را همزمان تجربه کنند، آنگاه رابطه هم جان میگیرد و ادامهدار میشود.چنین رابطهای به تعادل نزدیکتر است. تا یک رابطهی تکانهای و هیجانی که گاهی بالاست و گاهی پایین و طرفین یا ملال را دارند یا هیجان را.
✘ همین.
✘ دوباره همون حرف؛ اونی که ۵ صبح میآد اینجا لاطائل بههم میبافه، چیه؟ مجنون.
✘ رابطه با آدمها واقعن شگفتانگیزه؛ حس دیدهشدن از پنجرهی نگاه دیگری، احساس تعلّقخاطر به دیگری، دریافت توجّه از دیگری، دریافت تحسین و تقدیر از دیگری، دریافت مهر و محبّت از دیگری، حتّا مشاجره و کلکل با دیگری. چرا میگم کلکل و مشاجره؟ چون تجربهی تنهایی بهقدری ملالآور هست که بهنظرم گاهی آدمی به کلکل راضیتره تا بیتوجّهی و نادیدهگرفتهشدن. حالا تو دنیایی که تقریبن به هیچچیز اهمّیت نمیده و تحت هر شرایطی راه خودش رو میره، تصوّر اینکه به جمعی تعلّق داشته باشیم، دیده شیم، پذیرفته شیم، تکریم بشیم، واقعن شگفتانگیز و خاص و معجزهآساست. تو این دنیا رابطه، همهچیزه.
✘ چهقدر امروز مایلم به نوشتن. از مایلبودن گذشته، عمودم! پلکهام یاریم نمیکنن، وگرنه تا صبح بیوقفه مینوشتم.
✘ آدمیزاد براش خیلی راحتتره که نفهمه دیگری رو، خودش رو مرکز جهان بدونه و تکروی کنه. سر همین هم در روابط بینفردی، مفهومی بهاسم تفاهم شکل گرفت. تلاش برای فهم دیگری و نگاه از دریچهی نگاه دیگری به مسائل. حالا یهعدّه تو فهم دیگری موفّقان و یهعدّه نیستن. جایی که این تفاهم شکل بگیره، ارتباطی هم شکل میگیره. اینکه این ارتباط تا کجا پیش بره و به چهمیزان از صمیمیت برسه، اون دیگه بستگی به طرفین داره. درکل عجیب نیست که آدم میل به تحویلگرفتن خودش رو داره بیشتر تا دیگری. و خب همین که بتونیم از دیدگاه دیگری به دنیا نگاه کنیم هم نوعی هنرِ ارتباطیه.
✘ ساعت ۵ صبح، آخه کی میآد دربارهی رابطه حرف بزنه؟ اونم با علم بر اینکه هیشکی نمیخونه این زبالهها را؟ عرض میکنم خدمتتون: یه دیوانه/مجنون.
✘چند پرسش:
روابط با حفظ فاصله کمرنگتر میشن یا پررنگتر؟
شفای ما تو خلوت اتّفاق میافته یا تو رابطه؟
بدون توجّه دیگران و توجّه به دیگران، میشه ادامه داد؟
رابطه چهقدر مهمه و چهقدر بیارزش؟
رابطه میتونه سوخت و رانه و عامل رشد ما باشه یا برعکس، عامل سکون و توقّف ماست؟
✘ امروز هم مرتکب اشتباه شدم. پس امروز هم زنده بودم و زندگی کردم.
✘ امروز تو کانالم دربارهی جملات غیرهمدلانه و رباتییی حرف زدم که در مواقع مختلف، بهجا و نابهجا، بههم تحویل میدیم. به من که حس احمقبودن و بیاعتبار بودن معیارها و ارزشهام رو میده. اینکه من یه سنجهی شخصیای دارم برای ارزیابی یک مسئلهی خاص، تا زمانی که به دیگری آسیبی نزنه، چه مشکلی پیش میاره؟ چه نیازی هست دائم بخوایم ذائقه و باطن دیگری رو بیارزش جلوه بدیم؟ همون وقتهایی که بیدلیل دیگری رو میبریم زیر سوال، بی که بدونیم چهطور تجربهی زیستهش اون آدم رو به چنین سنجهای رسونده. نمیگم قضاوت نکنیم که مزخرفه و نشدنی. فقط چهخوب میشه که همدیگه رو رباتی فرض نکنیم با یهمشت جملات برنامهریزیشده که قرار نیست باعث حیرت یا بهچالش کشیدنمون بشه.
✘ امروز منحیثالمجموع، روز کثافتی بود.
✘ چندساله دارم سعی میکنم با پاییز حال کنم، ولی هربار ناکام بودم.
✘ رابطهی آدمها، هرچی بههم نزدیکتر باشه، پرتنشتر، سوءتفاهم بیشتر، درهمتنیدهتر. کی از رابطه برد میکنه؟ اونی که همونقدر که برای کشف دیگری وقت میذاره و سعی میکنه سنگهاش رو با طرف وا بِکَنه،همونقدر هم تلاش میکنه به حریم و مرزبندی و خلوت و تنهایی و درکل، فردیت دیگری احترام بذاره. اصولن هرچی به دیگری نزدیکتر بشیم، بهدلیل بالارفتن انتظاراتمون از دیگری و راحتیمون با طرف، ناراحتیمون از دیگری هم بهراحتی آب خوردن میشه.
✘ امروز هم برق میرفت، هم آب باهاش قطع میشد، هم هوا همچنان آلودهست. دما هم روبهکاهشه. عالیه مدیریت.
✘ زهر این جمعه رو، هوای تیره و آلودهی دیروز گرفته بود.
✘یکی از پیشفرضهای ما در روابط، اینه که «من» و «تو» مثل همدیگهایم؛ مثل هم فکر میکنیم، مثل هم حس میکنیم، مثل هم واکنش نشون میدیم، مثل هم رفتار میکنیم، مثل هم بازخورد میدیم. ینی من به یکی تولّدش رو با کلّی آبوتاب تبریک میگم، اون نهتنها جواب عادّییی تحویلم میده بلکه حتّا تولّدم رو یادش هم نمیمونه یا خیلی ساده بهم تبریک میگه. این من رو دلخور میکنه و هزارویک فکر و خیال تو سرم ایجاد میکنه. چهبسا دلسرد هم بشم از طرف مقابلم. این یکی از سوگیریهای ماست. که بهش میگن: Assumed Similarity Bias یا سوگیری تشابه فرضی. که طبق گفتهی منابع، این سوگیری براساس باورهای ما دربارهی خودمون و پیشفرضهای غیرواقعیایه که داریم. خب این سوگیری ذهنی، در تلاشه تا دنیا رو همسو با ذهنیات خودمون تفسیر کنه و از طرفی قصد داره روابط رو سادهسازی کنه که ما تو کمترین تلاشی برای فهم دیگران بیفتیم. امّا واضحن همهش مکر و حیلهی ذهنمونه برای راحتی خودش. نتیجهش هم میشه سوءتفاهمات و انتظارات غیرواقعبینانهای که بین ما و افراد دیگه پیش میآد.
✘ همین.
✘ امروز برج میلاد، از دو قدمی هم بهزور پیدا بود.
✘ همان برج، از درازا توی تمام مسئولین بیارزشمان، بهسان تمام حکمتهایی که در این چنددهه توی ما بوده همیشه.
✘ بهنظرم میآد که همهی روابط نیاز به میزان کافی «دوستی» دارن. این شاید همون حلقهی گمشدهی خیلی از روابط باشه. اعم از: عاطفی، زناشویی، خانوادگی (والدین و فرزندان). خیلی از این روابط مذکور که من دیدم، دوستی توشون نبوده. یعنی دونفر صرفن پارتنر، زوج، زنوشوهر، والد-فرزند و خواهر-برادر بودن. همین میزان کم از دوستی، میتونه خیلیجاها گرهگشا باشه تا گرهزا. بهعبارتی بعضیوقتها تو چنین روابطی، دو نفر باید دوست هم باشن و برای هم دوستی کنن تا از یه مشکل یا چالشی گذر کنن. دوستی مثل یه نگاه رودررو و همسطح و همدلانهست تا یه نگاه همیشه حامیانه و حتّا از بالا به پایین. و در نهایت، بهنظرم روابطی که قرص و جوندارتر و پایدارترن، این «دوستی» رو داخل رابطه دارن.
✘ صبح که چشم باز میکنیم، تا سر بچرخونیم، شده شب. چیه این پاییز؟
✘ هوا بهحدی کثیفه که باید یه کلمهی جدید براش بسازیم، حقّمطلب ادا شه.
✘ رابطه چیز عجیبیست. همانقدر که به آن نیاز داریم، همانقدر از آن گریزانایم. و این عجیبترین تناقض رابطهست.
✘ همین.
✘ بنویس. «آنچه را میپرورانی پشت پیشانی بگو.»
✘ واقعن نمیدانم چطور به امروز رسیدم. خیلی تند گذشت این پاییز. جدّیجدّی وارد دههی سوَم پاییز شدیم.
✘ بهنظرم اعتماد در رابطه، جایی بین رفتار و گفتار و کِردار طرفین پیش میآید. بهتعبیری، فاصلهی بین رفتار و گفتار و پایبندی ما به گفتههایمان و همخوانی و قِرابت این دو با هم، اعتماد را میسازد. این را دربارهی پرسُنال برندینگ در فضای دیجیتال هم میگویند. گرچه آنهم بهطبع از فضای فیزیکی برگرفته شده. در روابط و زندگی هم ما دائمن درحال پرسُنال برندینگ هستیم. با رفتارمان، کردارمان، گفتارمان، اثری که بر محیط میگذاریم و اثری که از محیط میگیریم. نمیشود حرفهای قشنگ زد، افکار و رؤیاهای قشنگ داشت و بههمان دل بست. نمیشود حرفها را همینطوری ول کرد توی هوا. رابطه براساس انتظار پیش میرود. وقتی حرفی زده میشود، انتظاری در پیاش شکل میگیرد. وقتی عملی از پی آن حرف نمیآید، انتظارات کمرنگ میشوند و اعتماد شکل نمیگیرد. اعتماد هم شکل نگیرد، یعنی رابطهای شکل نگرفته.
✘ آدمهایی که کمتر دیده میشوند، کمتر به دیدهشدن عادت میکنند، درنتیجه کمتر میل به دیدهشدن پیدا میکنند. بهمراتب شرایط آسانتری دارند نسبتبه شخصی که خو کرده به دیدهشدن و تحسینشدن.
✘ شب، شب خزعبلگوییست.
✘ امشب در کانالم حرف از والسِ رابطه زدم. گاهی از خلّاقیت و شوریدگی ذهنم حیرت میکنم. این اراجیف چهطور بهذهنم خطور میکنند؟! والس، رابطه؟ در والس طرفین باهم یک رابطهی موزون میسازند و عهد میکنند تا پایان یک موسیقی خاص، در کنار هم همنوا و همراه باشند. بسته به حرکت طرف مقابل، دیگری قدمش را برمیدارد تا ریتم بههم نخورد و به وزن و آهنگ پایبند بمانند. رابطه هم میتواند شبیه به والس باشد؛ طرفین باهم متعهّد میشوند تا همنوا با ساز زندگی در کنارهم ریتم بگیرند و گامهایشان را با هم همآهنگ کنند تا هم خسته نشوند هم بتوانند اثری زیبا خلق کنند. استعارهی دستوپا شکسته و خامیست هنوز. امّا خب خلق شد بههرحال.
✘ امروز را درستدرمان نهفهمیدم چطور آمد و رفت.
✘ دیروز اوّلین پستبلاگم را گذاشتم. جالب بود. با مرامنامه/مانیفست شروع کردم و برای شروع خوب بود. هرچند تازه که شروع کردم فهمیدم چهقدر نقص و ایراد لای کارهایم هست.
✘ بروم سراغ حرف خودم.
✘ یکی از سادهترین و درعینحال رایجترین کارهایی که اغلب ناخودآگاه انجامش میدهیم، شرمدادن به دیگری در روابط است. کار سختی نیست. بهراحتی آبخوردن میشود انجامش داد. فعلن دربارهاش چیز بیشتری نمیگویم.
✘ نکتهی امروز را میخواهم به این اختصاص دهم که؛ وقتی ما مسائل را ابتر، باز، ناقص و بی پایانبندی قرار میدهیم، درها را برای سوءتفاهم، قضاوت، سوءبرداشت باز میگذاریم. آدمی نیازمند توصیف و تفهیم است. نمیتوانیم همهچیز را ناگفته بگذاریم، سپس ناراحت باشیم از اینکه چرا قضاوت شدهایم یا کسی ما را درک نمیکند یا همان کلیشهی «رابطهی انسانی چقدر سخت شده» را چندباره نشخوار کنیم. آدمیزاد، بندهی گفتوشنود است. باید بشنود، بگوید، تأمل کند تا بفهمد. افسانههایی هم هست که یکهو از آسمان هفتم یکنفر سر راهمان قرار میگیرد که بدون توضیح و گفتوگو ما را میفهمد و زندگیمان را رنگیپنگی میکند. افسانههای سوشالمدیایی!
✘ همین.
✘ این شنبه هم شباهت چندانی به اون شنبهی موعود نداشت! جمعه رو بیخیال. بیا بگو شاید اون شنبه بیاید... شاید.
✘ دیگه یواشیواش، پاورچینپاورچین، آسّهآسّه، ریزهریزه، باید قبول کنم که خودم بزرگترین مانع پیشرفت خودم بودم و هستم.
✘ امروز توی ایکس(توییتر) چشمم به یه توییتِ جالب و تأمّلبرانگیز خورد. نقلبهمضمون میکنم؛ میگفت: «اگه تو یه رابطه به این سوال برخوردید که آیا اولویت طرف هستید یا نه، بدونید که نیستید! چون اگر اولویتش بودید، هیچوقت این سوال براتون ایجاد نمیشد یا اون نمیذاشت که براتون چنین سوالی پیش بیاد.» حالا بریم سراغ شکافتنش: ۱) موافقام باهاش؛ چون اگه رابطهای در اولویت باشه انقدری شوق برای ایجاد ارتباط وجود داره که چنین ابهامی پیش نیاد برای طرفین و انقدری احساسات بهدلیل فضای ارتباطی شفّاف هست که طرفین درگیر چرتکهانداختن نباشن. ۲) مخالفام باهاش؛ چون همهی آدمها و همهی روابط با یک قلق و مسیر و خطمشی پیش نمیرن که بشه مطلقسازی کرد و برای همه تجویز خاصی کرد. برخی روابط هم سروشکل و اسلوب و معادلهی خاص خودشون رو دارن و طرفین هم مشکلی باهم ندارن. درکل روابط همونقدری که پیچیدهان، همونقدر سادهان. با یهسری ریزهکاریها که کاملن مندرآری اسمش رو میذارم «مهندسی رابطه»، طرفین میتونن با یهسری جزئیات کاملن اختصاصی و انحصاری بسازنش. همچنان معتقدم؛ عجیبترین، عمیقترین و زیباترین تجربهی انسانی رابطهست. نه هر رابطهای، رابطهی درست با آدم مناسب خودمون.
✘ خدا شاهده امروز از دیروز کمتر جمعه بود. امروز، بهواسطهی دیروز، زهرش گرفته شده بود و چندان نهتوانست غمینم کند. چون دیروز بهاندازهی کافی تلاشش را کرده بود. برای بار اِنُم میگویم؛ سگ تو تعطیلی رسمی. منباب شفّافسازی عرض کنم که منظورم خودِ مناسبتها نیست. منظورم تنها و تنها نفسِ تعطیلاترسمیست. آدم را لِنگدرهوا میگذارد.. بگذریم.
✘ یکی از مسائلی که معمولن باعث میشود ما در روابطمان به مشکل بخوریم، فرهنگ تعارفیست که در ذهنهایمان لانه کرده. یعنی ما آنقدر عمیق و ریشهای -در پس ذهنمان- درگیر تعارف با یکدیگر هستیم که در کوچکترین مسائل هم وقتی به مشکل میخوریم، بهدلیل همان تعارفات انباشتهشده و گفتهنشده، ناگهان بمبهای خنثانشدهای بینمان میترکد و خرابیهای گاهن زیادی بهبار میآورد. شخصن خوشم نمیآید از این فرهنگمان. مسخرهست. خیلی جاها فقط پیچیدگی و اطناب و کژفهمی ایجاد میکند. بیدلیل و بیجا. شوربختانه اوضاع آنجایی وخیم میشود که تعارف و ادب، مترادف همدیگر شدهاند. یعنی انسان بیتعارف، عملن بیادب هم معنی میشود. نمیدانم مشکلمان با صراحت چیست که همیشه درگیر این تعارفاتایم. بارها و بارها چه برای خودم و چه برای دیگری، پیش آمده و دیدهام که چهقدر جنس گفتار و رفتارمان در حضور و غیاب اشخاص متفاوت است. بهخاطر همین تعارفات احمقانه. باید بیشتر فکر کنم، امّا بهخاطر ندارم جایی یا موقعیّتی را، که این تعارفات کارآمد بوده باشد. یادم آمد بههمین بخش میافزایم.
✘ پنجشنبهای که کم از جمعهای غمانگیز و جانکاه کم نداشت.. ببین فردا چیه!
✘ واقعن سبک آزاد و پرتوپلانویسی رو با دنیا عوض نمیکنم. اگه میشد آزادنویسی رو مانیتایز کرد، میلیاردر میشدم. حیف...
✘ خب دیگه بسّه. برم سر بحث خودم.
✘ یکی از کلیشههایی که تو روابط اجتماعی هست و من موافقش نیستم چندان، درگیریمون با ضمایره. یعنی چی؟ یعنی انقدر با این «تو» و «شما» گاهن درگیر میشیم که انگار احترام و اعتبار خودمون و طرف مقابلمون به همین ضمایر بستهست. بهنظرم در دستهی کلیشههای بیهوده قرار میگیره. بارها دیدم که با محترمانهترین لحنها هم میشه شخصیت طرف رو لکّهدار کرد. نمونهش همین اهالی سیاست. خیلی مبادیآداب حرف میزنن ولی خب پاش بیفته حیثیت هم رو خدشهدار میکنن. ما هم تو روابطمون همینایم؛ هزارجور لفظقلم بهکار میبریم روبهروی هم. امّا پاش بیفته پشتسر هم، چنان دودمان همدیگه رو بهباد میدیم. نمیدونم. برای من که مهم نیست بهم «تو» بگن یا «شما». توفیری نداره. مهم احترامه که احترام هم فقط به لفظبازی نیست. رفتار آدمها و پذیرش تفاوتها و حریمهاست که احترام رو میسازه. وگرنه تو یا شما؟ چه فرقی داره اگه نخوایم حریم همدیگه رو پاس بداریم؟ این مسئله توی روابط بین جنسیتی بیشتر هم دیده میشه. بین بزرگتر و کوچیکتر هم که اصلی شده برای سنجش ادب کوچیکترها. کلیشهی مسخرهایه. تا کلیشههای بعد، بِدْرود.
✘ بهسرعت و بهراحتی، یکهفته از روزی که میخواستم مصمّم، نوشتن تو اینجا رو ادامه بدم، گذشت. بهخاطر یه مشکل فنّی یههفته وقفه افتاد.
✘ سریعتر برم سراغ حرفهام.
✘ بهتازگی تصمیم گرفتم که در ارتباطاتم، ابتدا آسیبپذیریهام رو به طرف مقابل نشون بدم. چون معتقدم واکنش آدمها به آسیبپذیریها و نقصهای دیگران، چیزهای زیادی رو درباهی شخصیتشون برملا میکنه.
✘ چهقدر شوق داشتم دوباره برگردم به اینجا. اینبار برگشتهبودنام رو گذاشتم واسه پاییز.
✘ چهقدر این شوق برای خودم و دیگران غیرقابل فهمه لابد! و چهخوب که هنوز سر سوزن شوقی وجود داره، برای هرچیزی. زندهگی یعنی همین دیگه؟
✘ میخوام یهکم روند اینجا رو متفاوت کنم؛ مثلن این ماه رو گمونم بیشتر دربارهی «رابطه» بنویسم. خوبه، خالییه، کسی نیست، میتونم راحت افکارم رو پیژامهپوش کنم.
✘ دیگه لفتولیس الکی بسّه، ساعت ۴ صبحه آخه!
✘ خیلی از مردم -مردمی که دیدم و شنیدمشون- معتقدن رابــطــهی انسانی «خیلی سخت و پیچیدهست». اصلن این گزاره تبدیل به یک اصل و پیشفرض ترِند برای مردم شده. همین اصل و پیشفرض ذهنی هم بدل شده به یک نمود و مانع بیرونی برای ایجاد ارتباط سالم. شخصن مخالفام با این جماعت. گزارهی درست بهنظرم اینه: «رابطهی انسانی خیلی سخت و پیچیدهست وقـتـی که؛ ما بهعنوان یکسمت رابطه، نمیخوایم مرزهامون رو برای دیگری مشخّص کنیم، نمیخوایم شفّاف باشیم و رو بازی کنیم، نمیخوایم دیگران رو همونطور که هستن بپذیریم، دائم میخوایم دیگران رو کنترل کنیم و تغییر بدیم، مسئولیت اشتباهات و کمکاریهامون رو بپذیریم.» وقتی این مسائل سادهای که به گردنمون هست رو نمیپذیریم، خب بله. الحق که رابطه خیلی سخت و پیچیده میشه و سازش و مفاهمه بهفنا میره. کما اینکه حالا هم دارم میبینم که روابط سالم کمتر شده. حذفکردن و کنارگذاشتن و طردکردنِ یکهویی و بیدلیل، که برای جمع کثیری از روانپزشکها سوژهی تحقیق یا کِیساِستادی بهحساب میآد، حالا برای خیلیها شده یک گام ویژه در راستای خودمراقبتی!
✘ خلاصهتر بخوام بگم:
نظر امروزم اینه که سه عنصر اصلی داره هر رابطهای؛ تعیینکردن مرزبندیها، شفّافیت و صداقت، مسئولیتپذیری.
و حالا سوال نهایی:
آیا همهی ما، بهویژه افرادی که معتقدن رابطهی انسانی سخته، مرزهاشون برای خودشون مشخّصه؟ با خودشون صادقان؟ مسئولیت رفتار و اعمالشون رو میپذیرن؟ یا نه، تاابد فرافکنی این مسئله روی دیگران؟
✤ دیروز غیبت کردم. البته در اینجا، غیبت کسی را نکردم.
✤ اینروزها نهایت داراییام یک چراغقوّهست که بتابانم بر قدم پیشرویم. هدفم دور است و چراغ آنقدرها سو ندارد. همین قدم پیشرویم را نشان دهد، کافیست. همین هم راهگشاست.
✤ در این مسیر، مهملکاری و تعویق، دزدهای انرژی و وقت اند. دو برادر که باعث میشوند با خود فکر کنیم که چهقدر میکوشیم و عملکرد خفنی داریم. درحالیکه آب در هاون کوبیدهایم!
✤ گاهی هم مشکل از یک حس ناشی میشود. حسی که جایی، گوشهیی، کنجی نهفته و عملکردمان را مختل کرده.
✤ با یک نقلقول از کـریستُفِر پـارکر عادت امشب را بهپایان میرسانم:
❞ تعویق[انداختن کار] مانند کارت اعتباریست؛ بسیار خوشآیند است تا زمانی که قبض را نگرفتهاید. ❝
✤ معمولن کفّهی ترازوی عدالت بعضیها بهسمت سرزنش و نقد اشتباهات سنگینی میکند. تلاش را نمیبینند، فقط نتیجه مهم است.
✤ گرچه که این نتیجهگِرایی برای همۀمان پیش میآید. خیلی شعاریست اگر بگویم خودم هرگز درگیر چنین خطای شناختییی نشدهام.
✤ امّا آیا میکوشیم که همیشه نگاهمان تکبعدی نباشد؟
✤ امروز وقتی بخشی از فرآیند پختوپز ناهار به من محوّل شد، تصمیم گرفتم که انجام دهم و گند بزنم، تا اینکه جا بزنم، بهانهیی بتراشم و بترسم از چنین تجربهیی. گرچه که نتیجه هم با تصوّری که از میزان داغانی خودم داشتم، همخوانی نداشت و نسبت به میزان مهارتم خوب بود. اگر از تجربهی چنین اتّفاقی شانه خالی میکردم، میفهمیدم که من از اشتباهکردن و وجههیی که پس از آن برایم شکل میگیرد میترسم، نه نفس کار.
✤ نقلقول امشب از، شـارلُت ویـتِن:
❞ سخنان بزرگ خیلیکم با کارهای خوب همراه می شود. ❝
با شعار و تئوری نمیشود یاد گرفت. باید انجام داد.
✤ امروز دریافتم که محدود، ضعیف و کمتوانام. در بسیاری از امور. پس نباید دیگران را مقصّر بدانم. دیگران بهدلیل گرفتاریها و تیرهبختیهای خودشان به من نمیاندیشند. مغرورانهست اگر بپنداریم دیگران دائم در حال اندیشیدن به ما و طرحریزی مانعزایی برای ما هستند.
✤ اینروزها وقتی ناامید، شکسته، شرمسار، ناراحت میشوم، سرم را پایین میاندازم، آن حس را در وجودم لمس میکنم، میپذیرم، با همان سر پایین یکقدم دیگر برمیدارم. نمیشود راکد ماند. راکدماندن یعنی عفونت. جبران عفونت ساده نیست. باید از عفونت پیشگیری کرد. میشود حرکت و رشد کرد و نسخهیی نو را برای خود رقم زد. این چرخه، تا پایانعمر ادامه خواهد داشت.
✤ ما برای درک خودمان هم کار بسیار دشواری داریم. با اینحال در سوشالمدیا حرف از سولمِیت و نیمهی گمشده و امثالهم میبینیم. احمقانه نیست؟
✤ با نقلقولی از چـارلـز لـیـنـدبِـرگ عادت امشبم را بهپایان میرسانم:
❞ با زیستن در رویاهای دیروز، خود را باز هم در رویای فتوحات غیرممکن آینده مییابیم. ❝
✤ هرچه جلوتر میروم، سختتر میشود. با اینکه مهارتها و تجربیات من هم گسترش مییابد (طبعن نه بهاندازهی سختیهای مسیر)، امّا این تأثیری روی کاهش سختی مسیر ندارد. تنها تابآوری من در برابر اتّفاقات بیشتر شده، هرگز آسانییی در مسیر نمیبینم.
✤ هرچند که نمیتوان گفت مسیر. کدام مسیر؟ همهچیز تاریک است، با گامهای مورچهوار و نوری که فقط جلویپایم را نشانم میدهد، نمیتوانم متصوّر شوم که کجا هستم و کجا سِیر میکنم. حال چهطور بگویم نامش مسیر است؟
✤ میروم بخوابم. نه بهامید پایانیافتن مشکلات یا وقوع یک معجزه. بهامید اینکه فردا جانسختتر و هشیارتر باشم در برابر چالشها.
✣ جُزِف کاسْمَن:
❞ موانع چیزهاییاند که یک شخص وقتی چشم از هدفش برمی دارد می بیند. ❝
پس آنجایی که دائم موانع را میبینیم و میشماریم، در واقع یا هدفمان را فراموش کردهایم یا هدفی نداریم. جالب شد.
✣ امروز که از بند بیماری، تقریبن، خلاص شدم، تازه فهمیدم که سلامتی چه درّ گرانبهاییست. حسی که قبل از بیماری داشتم و بعدش، متفاوت بود. یکجور دیگر بدنم را تجربه میکردم.
✣ کلمات معمولن از ذهن خارج نمیشوند، میروند جایی کمین میکنند، وول میخورند، به یاد نمیآیند و اعصاب خرد میکنند. پس بنویس، ای انسان، بنویس، هرچه خودش با پای خودش آمد را بنویس. کوتاه، بلند، بد، زشت، مسخره، نابهجا، نادرست، هرچه. بنویس. فقط بنویس. نوشتن عجب چیزیست. من به چشم درمان یا مرهم نمیبینمش. امّا واقعن مؤثّر است. ذهن را سروسامانی میدهد که قبلش تجربه نکردهبودی. یک مشکل بزرگ دارد؛ حریصت میکند. وابستهاش میشوی و دلت میخواهد بیشتر و بهتر بنویسی. خدا نکند بگوید بیا رابطۀمان را جدّی کنیم، آنگاه واویلا. دیگر بعید است از هم جدا شوید. شاید هم جدا شوید، امّا موقّتی. دوباره دلتان ضعف میرود و بههم برمیگردید.
✣ آرتور شوپنهاور:
❞ من هرگز هیچ مشکلی را نشناختهام که یکساعت مطالعه آن را آرام نکند. ❝
البته مطالعهیی که شوپنهاور داشته کجا و مطالعهی ما کجا. یکساعت مطالعهی او به کلّ مطالعات من در زندگی میچربد!
✣ دغدغهی بزرگیست؛ چهگونه محتوا را به کثافت تقلیل ندهم و همزمان بتوانم بازدید و مخاطب داشتهباشم؟
✣ این سردرگمی هم عالمی دارد. نه میدانی چه میخواهی، نه میدانی چه میکنی، نه میدانی که هستی و نه میدانی داری به کجا میروی. هستند کسانی که مدّعیاند میدانند!
✣ ویلی شِیکْسْپیِر:
❞ سرنوشت ما در دست ستارگان نیست، دست خودمان است. ❝
از دست این شِکْسْپیر! پس جلسهی این هفته با فالگیرم را کنسل کنم؟!
✣ گاهی غرق میشوم در دنیای دیگران. اینکه دیگری کجاست، چه میکند، چه دوستانی دارد، چهمیزان اعتبار دارد و و و. امّا خب این داستان، بیانتهاست. تا کجا میشود پاپاراتزی دنیای دیگران بود؟ خودمان چه؟ شرایط فعلی زندگیمان چه؟ اگر خودمان هم دنبالهروی خودمان نباشیم، چهگونه دیگران را مجاب کنیم به دنبالکردن کارهایمان؟
✣ تازه فهمیدهام باید قفلی بزنم روی مسیرم، ببینم برای خود و شرایطم چهکاری ازم ساختهست، در کنارش کمکم دیده و شناخته هم میشوم. در این مسیر، تلاش برای سبقتگرفتن، تقلّب و سرعت بالا، نخست به خودم ضربه میزند.
✣ وُلـتِـر:
❞ این عشق [به دیگری] نیست که باید کورکورانه مجسّم شود، بلکه عـشـق بـه خـود است. ❝
چه بهجا بود این جمله از آقای وُلتِر. بسی زیبا گفتهاند ایشان. عشقبهخودمان باید کورکورانه و جنونآمیز باشد! البته که رعایت اعتدال تا حدّی که به دام خودشیفتگی نیفتیم هم بد نیست!
✣ از نظر من، اطرافیان آدم، الزامن نزدیکان وی نیستند. ممکن است سالها با کسانی بِزیییم که هیچ درکی بین ما و ایشان نباشد. پس مهم است که انسانهایی را کشف کنیم که از لحاظ روانی برای یکدیگر قابلفهم باشیم.
✣ در برهههایی از زندگی ممکناست هیچکس نه به خودمان، نه به کارمان، نه به اهدافمان باور داشتهباشد. در اینجور مواقع چهخوب است که رابطهی نزدیکتری با خودمان برقرار کنیم و هوای خودمان را بیشتر داشتهباشیم.
✣ اسکار زیباترین جملهی امروز، این هفته، این ماه، حتّا این سال، میرسد به جملهیی که امروز شنیدم: ممنون که مراقب خودت هستی!
لابهلای این حجم از گزارهها و جملاتی که قصدشان صرفن تخریب و تحقیر است، شنیدن اینگونه جملات واقعن زیبا و دلنشین است.
✣ رالف والدو امرسون:
❞ گرچه برای یافتن زیباییها به سراسر جهان سفر میکنیم، امّا باید آن را با خود حمل کنیم وگرنه آن را پیدا نمیکنیم. ❝
بهنظرم جملهی بکریست. زیبایی را اگر درونمان نیابیم، کجای این دنیای نازیبا میتونیم بیابیم؟! هرچند که درونمان خودْ دنیاییست کشفنشدنی.
✣ گاهی به این فکر میکنم که تمام این کارها برای چه؟ جوابی نمییابم جز اینکه دوست دارم، حال میکنم، دلم میخواهد. کم است؟ چرا کم است؟
✣ امشب در استوریهای امیرپارسا نشاط، دیدم که باروبندیلش را جمع کرده و با دوستانش رفته چابهار برای موجسواری. با تفکّر جاهلانهی من، اوست که احمق است و بیدلیل و بیبرنامه رفته پیِ موجسواری، آن هم برای دو روز. امّا با تفکّر کلّهخرابانهی من، پی برم که چهقدر خفن! چه خوب که بیخیال زندگیشهری شده و رفته پیِ علاقهاش، ولو برای یک ساعت. همیشه که نمیشود برای تمام اعمال یومیهی زندگی معنا تراشید. هرچند که کارش بیمعنا هم نبوده. همین که بگوید دوست داشتم تجربه کنم، کافیست. نیست؟
✣ گاهی آنقدر درگیر معنای کارها و زندهگی میشویم که یادمان میرود، زندهگی کنیم! همین است دیگر. گاهی معنایی برای هیچچیز وجود ندارد. اصلن شاید معنایش در بیمعناییست!
✣ کارل یونگ:
❞ تا زمانیکه چیزی را نپذیریم نمی توانیم تغییرش دهیم. سرزنش رهایی نمیبخشد، سرکوب می کند. ❝
پس برای تغییر هر چیزی، اوّل باید بپذیریمش. اگر نمیتوانیم چیزی را تغییر دهیم، یعنی هنوز آن را نپذیرفتهایم.
✣ در دورهزمانهیی نیستیم که بخواهیم به یکچیز اکتفا کنیم. باید چیزهای زیادی را فرا گرفت. نه در حدّ تخصص، که در حدّ آشنایی. وگرنه عقب میمانی و محتاج.
✣ تنها اکیپی که برای ادامهی حیات میخواهم برای گردآوری آن بکوشم، «اتـاق جـنگ» است. این زندگی جنگ است، پس نیازمند اتاق جنگ هم هست.
✣ خدا نکند برای نوشتن به سندرم «خب که چی؟» دچار شوی. آنوقت همهچیز بیمعنی و مسخره میشود.
✣ مِی سارتِن:
❞ تنهایی فقر نفس؛ خلوت غنای نفس است. ❝
من فقیرم. باید بپذیرم. این را نمیشود غِنا نامید. این نفس، غنی نیست. راستش از نظر من، همه تنهاییم. هیچکس با دیگری نیست، هرکس برای رفعتنهاییش برای مدّتی با دیگریست. نمیتوانم بپذیرم دیگران کاملن برای خودمان با ما اند.
✣ هربار بهخاطر ترسهایم قدم برنمیدارم و درنهایت اسمش را میگذارم بیاستعدادی!
✣ امروز روز خوبی نبود. باید پذیرفت که برخی روزها اینگونهاند. مهم ایناست که انکار نکنم و بپذیرم امروز هم جزء زندگیام بهحساب میآید. ناراحتی، ناامیدی، غم، ترس، خشم، استرس، اضطراب. پکیج کاملی بود امروز!
✣ میروم بخوابم، نه به این امید که فردا راحتتر است، به این امید که فردا سرسختتر و مسئولیتپذیرترم. شب خوش.
✣ توماس ادیسون:
❞ بیشتر مردم فرصت را از دست می دهند، زیرا لباس کار به تن کرده و زحمت دارد. ❝
چهخوب که نقلقولها به شب و روزم میآد! چه گزینگویهی بِکری! قابلتوجّه من و تمام آن عزیزانی که دنبال فرصتهای تپل اند امّا نمیخواهند زحمت و سختی بکشند.
✣ مخاطب خیلی چیز عجیبیست؛ نه حرفی میزند، نه واکنشی نشان میدهد، نه انتقادی، فقط با مفهوم رفتن/ماندن خوب آشناست. این درمورد خودم هم صدق میکند. رفتارهای مخاطبان خیلی برایم جالب است. دوست دارم روی این مسئله پژوهش کنم. اینطوری فکر میکنم بیشتر میتونم درکشون کنم و جنس محتواهایم متفاوت شود.
✣ خیلی از رفتارهامون براساس ناخودآگاهمون انجام میشود. و خب تسلّط داشتن به همهی رفتارهامون امری بعید بهنظر میرسد.
✣ جمعهای فامیلی واقعن عجیباند؛ ساعتها حرفّهای الکی و بیربط، ساعتها خاطرات سربازی و گفتوشنودهای بیفایده. شاید آدمی نیازمند این مکالمات بیربط و مسخره باشد که انجامش میدهد. نمیشود انگ سطحیبودن زد به همه.
✣ مارک توآین:
❞ کسی که نمی خواند هیچ مزیتی نسبت به کسی که نمی تواند بخواند ندارد. ❝
ترمز آدمها جایی کشیده میشه که فکر میکنن دیگه چیزی نیست که ندونن! اونجایی که تجربههاشون میشه اصلیترین معیار عقلشون.
✣ اینروزها علم و شبهعلم بدجور دارن باهم رقابت میکنن. بهطوری که هرکس یه شبهعلم میاره، بهاسم علم به خورد مردم میده.
✣ آدمی ببینم حرف از «رسالت» میزنه، فقط فرار میکنم. چه کصشرییه؟ ینی تو به دنیا اومدی برای یه هدف و غایت خاص؟ کصشر نیست؟ یک دِیقه، فـقـط یک دِیــقـــــه بهش فکر کن آخه.
✣ ویلیام هِیزْلِت:
❞ عشق به آزادی، عشق به دیگران؛ عشق به قدرت عشق به خودمان است. ❝
کسی نمیتواند مدّعی شود که دیگری را دوست دارد، امّا آزادی وی را هم سلب میکند. ممکن نیست. هرگز برایم پذیرفته نیست. اینها مشتی حرف بیاساس است. همانها که بارها جلوی پیشرفت و نمُو ما را گرفتهاند، امّا ادّعایشان این بوده که عاشق مااند، یا آن دلبر و دلداری که مدّعی عشقی آتشین است، امّا دائمن در تلاش برای کنترل ما و ممانعت از آزادیهای شخصی ما بوده، یا والدینی که به اسم «ما صلاحت را میخواهیم»، بالوپرمان را چیدند و آزادیمان را خدشهدار کردند، همگی مشتی دغلبازند. هــرگـــز عشق را بدون آزادی نمیتوانم متصوّر شوم. عاشق باید آزادانه بگردد و دورهایش را بزند و هزاراننفر را ببیند، نهایتن بیاید و به کسی ابراز عشق و علاقه کند. چهطور ممکناست هنوز چشممان آدمهای گوناگون را ندیدهباشد، امّا زبانمان مدّعی شود که بدون ما نمیتواند زندگی کند و این اراجیف؟! اتّفاقن باید بروی و دورهایت را بزنی و آدمها را ببینی و بچشی و سپس بیایی و به کسی چنین ادّعایی بکنی. وگرنه که عشق با دوستداشتن ساده و دمدستی، چه تفاوتی دارد؟ اینگونه میشود نقل همان «عشق در نگاه اول» که آنهم مزخرفیست که انسانهای هَوَل بهکار میبرند! البت که دیگر اینچیزها عجیب نیست؛ واژهی عشق و پشتبندش مفهوم آن، چنان به خاک و خون کشیدهشده که در این دوره، کاربردش از نقل و نبات بیشتر است! از روزی که «عشق منی» شد تکیهکلام و ابراز علاقه از سر شکم و زیر شکم و هورمون رایج شد، این بساط امروز هم دور از ذهن نبود. انسانهایی که عشق را کاملن بهدور از عقل و منطق و قوایجنسی میبینند، درنهایت با آن هیجان کاذب و نارسشان فقط کام دیگری را تلخ میکنند و جام دیگری را میشکنند. مسخره است. عشق در زبان و گفتار و مفهوم به خاک عظما رفته. هر حسی را عشق مینامیم و این میشود اوضاع. در روابط از روز اول عشقم، عشقم میبندند به خیک هم و این میشود اوضاع. امروزه بازیکردن با احساس دیگری را با وقاحت تمام «عشق» مینامند. ادرارِ الاغِ نابالغ به این هیجانات کاذب و نابالغانه که اسمش را عـشـق مینامیم!
✢ ولادیمیر هُرُویتْز:
❞ خودِ کمالْ [نوعی] نقص است. ❝
✢ ناقصگرایی: مکتبیست برای دلزدهشدگان از کمال و دلدادهگان نقص و آسیبپذیری.
✢ در راستای این مکتب مندرآری، دیشب پس از ۵۰ روز، در روندِ شبانهی اینجا وقفه افتاد. میتوانستم بنویسم و ثبات را حفظ کنم. امّا در کمال خستگی از خودم پرسیدم: من قراره پاشم برم بشینم پای سیستم و برم داخل عادت شبونه بنویسم که به خودم ثابت کنم میتونم روندم رو حفظ کنم یا به دیگران اثبات کنم که من خفن و منظم و متعهدم؟ چون پاسخم به پرسش دوّم مثبت بود، بیخیال شدم. دلم خواست که مخاطب بداند ادمین اینجا، فردی آسیبپذیر و گاهن ناتوان است. تعهّد ما باید در ذهنمان شکل بگیرد، نه در عملمان آنهم برای اثبات به دیگران.
✢ نُوالیس:
❞ فقط یک هنرمند می تواند معنای زندگی را تفسیر کند. ❝
هنرمندها هستند که دنیا رو زیباتر کردند.
✢ ما هم هنرمندیم به نوعی، که تا اینجا دوام آوردیم و ایستادگی کردیم؟
✢ اوضاع عجیبی شده این روزها؛ سوشالمدیا رو باز میکنی، هر کوفتی رو با «درمانی» ترکیب کردهن و دارن بهخورد مخاطب میدن، یا بهشکل پکیج یا دوره یا محتوا. چه وضعییه؟ خوددرمانی آخه؟ نوشتار درمانی حالا یه چیزی، اون هم عمیق نیست. اگر علم روانشناسی رو قبول داریم، اون میگه درمان بالینی و دارویی. اگه قبول نداریم، دیگه برچسب روانشناختی زدن به هر چیزی، شکل تازهیی از حماقت و جهالت و کلکزدن دنیای مدرنه.
✢ تو جامعهیی که به طرف بگی بالا چشمت ابروئه، میخوابونه زیر گوشت، این حرفها ظلمه. البته که نهایتن یهجا تاوان حماقت و فکر نکردن رو پس میده آدمی. بدبختانه.
✢ اسکار وایلد:
❞ من ساده ترین سلیقهها را دارم. همیشه با بهترینها خشنود میشوم. ❝
این عطش برای رسیدن به بهترینها، ستودنیست. اگر داشتم تبدیل میشدم به هیولا!
✢ دارم یواشیواش به وضعیتِ «تهوّع از اوضاع» میرسم. برای درآمدن از این باتلاق و لجنزار، مجبور به مقاومتام. گرچه که بدم نمیآید فرار کنم و غیب شوم!
✢ تلاش برای هویّت داشتن و تثبیت فردیت، سختترین تلاشهاست. در این میان، ممکناست بارها و بارها نادیده گرفته شوی.
✢ بدون حامی به جایی رسیدن، تقریبن غیرممکن است!
✢ رابرت فِراست:
❞ بهترین راه خروج همیشه از دل آن است. ❝
آره آقا، فراری درکار نیست. در نهایت این مسیر برای توئه. باید بری. حتّا اگه میخوای بری بیرون هم باید همینوری بری!
✢ کلمه کم آوردم. نمیدونم چی باید بگم یا چی رو نگم. فقط میدونم حرف برای گفتن زیاده. اینکه وقت کنم همه رو بگم یا نه، مبهمه. شاید هم لازم نباشه همه رو بگم. سعیم بر ادامهدادنه.
✢ امروز یه کلیپ دیدم از اون دوبلوره که اسمش الآن به ذهنم نمیرسه، داشت درمورد موفّقیت حرف میزد. میگفت:
«تو یا یهچیزی رو میخوای یا نمیخوای، از این دو حالت خارج نیست. اگه میخوای، طبیعییه که خسته بشی، حرف بشنوی، کلافه شی، ناامید شی، زمین بخوری، ولی باید ادامه بدی فقط.»
دوست دارم نوشتن رو ادامه بدم. فقط خدا میدونه چندبار تا همینالآن ناامید و خسته شدم. ولی ادامه دادم. بهنظر میآد آدم تو مسیرش، بیشتر باید با احساسات و هیجانات و صداهای توی سرش بجنگه، تا حرف و نظر دیگران.
✢ غر روز: چندروز پیش برای یه بابایی ۶ خط کامنت نوشتم، در جواب یه ریاکشن داد! نگران اون میزان کالرییی که سوزوند شدم. کاش همون هم نمیداد! از اونور یه بندهخدایی برای من کامنت گذاشت، ۶ خط جواب نوشتم و اینبار اون هیچ ریاکشنی نداد. نمیفهمم حکمت و فلسفهی سینکردن و جوابندادن یا کلن نادیدهگرفتن رو. کاش یکی برام توضیح بده.
✢ آدمهای مستبد، نهتنها زندگی خودشون، بلکه زندگی دیگران هم به مخاطره میندازن. آدمهایی که فرمول زندگیشون اینه:
«هرچی من میگم، هرچی من میشنوم، هرچی من میبینم، حتمن درسته یا باید درست باشه.»
ما تو این جامعه، فقط با یه مستبد سرکار نداریم، میلیونها خردهمستبد دارن زیست میکنن و زندگی دیگران رو به نکبت میکشونن.
بزرگترین کار آدمیزاد، جهاد علیه نفْسشه. الباقی چیزها بعد از نتیجهگیری این جهاد، خودآیند میان.
✢ اَن فرانک:
❞ من به تمام بدبختی ها نه، بلکه به زیباییهای باقیمانده فکر میکنم. ❝
شما ساحت اندیشهی طرف رو ببین! در هیچ برههای از تاریخ بشریت، اوضاع کاملن مساعد و ایدهآل نبوده در دنیا. این دوره هم مستثنا نیست. چه خوب که بتونم و بتونیم از چنین سبکْ فکری الهام بگیریم و اندک زیباییهای زندگی هم ببینیم. چون ما که نمیتونیم کاری برای بدبختیهای بشر بکنیم، حتّا خودمون! پس با اون اندک داراییها و زیباییها چند صباح عمرمون رو به پایان ببریم.
✢ رشتههای افکارم شرحهشرحه شده، نمیدونم چی میخواستم بنویسم یا حالا میخوام چی بنویسم. نصفهشبی با سردرد و چشمهای خسته و تتلویی که داره تو گوشم میخونه، دارم لاطائلات امشب رو قطار میکنم.
✢ امروز داشتم فکر میکردم که تفکّر و درنگ در فلسفهی مفاهیم، خوب و مفیده و به ما دیدگاه بازتری میده. امّا تفکّر و درنگ در فلسفهی انجام کارها، آدم رو به زوالعقل و پوچی میکشونه و فایدهای هم نداره جز منفعلکردن ما. آدم باید کارها رو انجام بده، چون آدمه، چون مجبوره، چون همینه که هست.
✢ گالیلئو گالیله:
❞ من هرگز با مردی چنان نادان ملاقات نداشتهام که نتوانم از او چیزی بیاموزم. ❝
اینطور فهمیدم؛ فحوای کلام این است که حتّا از نادانترین مردم هم میشود چیزهایی یاد گرفت. این روزها که همه دارند به دیگری برچسب سمّی میزنند و خودشان را راحت میکنند، خواندن جملهیی از گالیلهی دانا با چنین درونمایهیی خوراک تأمّل است و مهر تأییدی دوباره بر مَثَل: «درخت هرچه پربارتر، سربهزیرتر.»
✢ تقریبن هرروز را با این فکر که «چرا داری مینویسی؟» یا «این اراجیف دیگه چییه؟» بهپایان میبرم! پاسخ درخوری هم همچنان نیافتم.
✢ تف به وجدان نداشتهی آنهایی بیاید که روزی از جایی پیدایشان میشود، با احساسات دیگری بازی میکنند، میزنند به چاک و بعد جایی دیگر با خیال راحت با دیگری به زندگیشان ادامه میدهند. اینجور افراد هیچگاه لیاقت بخشیدهشدن ندارند، هـیـچگـاه.
✢ رابطه مریضِ بدحال نیست که وقتی به کما میرود، با حیاتنباتی و عملیات إحیاء بخواهی سرپایش کنی. وقتی به آنجا کشیدهشد، یا هردو تلاش میکنند یا تمام. راه سوّمی وجود ندارد.
✢ امروز پس از یکهفته غیبت، دوباره سرکار حاضر شدم. نکتهی جالب این بود که کمتر کسی متوجّه عدمحضورم در این مدّت شدهبود یا بهتر بگویم، کمتر کسی بهروی خودش آورد! بیانصافیست اگر بگویم همه، بههرحال دو سه نفر هم جویای احوال و دلیل غیبتم شدند که دمشان گرم. خیلی هم بیهوده نزیستم.
هرچند تعداد افرادی که از این دیار درحال گرفتن کابُل هستند، از تعداد افرادی که درصدد اپلای بهمقصد بلوک غرب هستند، بهسرعت درحال پیشیگرفتن است!
✢ اِپیکتِتوسِ بزرگ:
❞ پریشانی مردم از چیزها نیست، بلکه با دیدگاهیست که نسبت به آنها دارند. ❝
خیلی وقتها فکر میکنیم که مشکل از وقایع و دیگرانه و بهکل از دیدگاهی که به اون مسئله داریم غافل میشیم؛ در حالیکه ما فقط به دیدگاه خودمون دسترسی مستقیم داریم نه دیگران و وقایع!
✢ تعریف جدیدم از انسان آگــاه: شخصی که دائمن خودش رو مورد کندوکاو و بازبینی قرار میده و انگشتاشارهش رو بیشتر به سمت خودش میگیره تا دیگران. آدمی که تلاشی برای شناخت خودش و ارزیابی دائم خودش نمیکنه، فقط میتونه لقب آگاه رو یدک بکشه.
✢ باید یاد بگیرم اونچیزی که آزارم میده، بازتابش رو اوّل تو خودم ببینم. اینکه چییه و اگر شد بفهمم که چرا آزارم میده. بعد برم با دنیا و اهالیش عناد کنم. بهتر نیست؟
✢ کَثی مِتِئا:
❞ باید طوری برقصی که انگار هیچکس تو را تماشا نمیکند، و جوری عشق بورزی که انگار هیچوقت صدمه ای به تو نمی رسد. ❝
چه جملهای! میشه داخل مفهومش غرق شد!
(اگه سرخپوست میشدم، شاید اسمم میشد اونیکه توی عنوان میذارم.)
✢ امروز که داشتم به کتابخونهم سامون میدادم، دیدم چهقـــدر کتاب داریم. و پشمام ریخت که چهقـــــدر کتاب نخونده دارم! جدّی با خوندن اینهمه کتاب، چی میشم؟
✢ گاهی که میفهمم چهقدر بیرون گود نشستم و توقّعاتم زیادی و الکی بالاست، تازه دوزاریم میافته که خودم بزرگترین مانع خودم بودم تموم این سالها. هرچند که به همینسادگی هم نیست بیرون اومدن از این موضع. ولی همین فهم نصفهنیمه هم مفیده.
✢ خیلی کار دارم که انجام بدم. فکر میکنم همین موضوع انرژیم رو میخوره و راندمانم رو پایین میاره. اهمّ و مهم نکردهم و نمیدونم باید کدوم رو کِی و چهجوری انجام بدم. فقرِ استراتژی!
✢ بنجامین دیزْرِیلی:
❞ هرگز برای ابراز احساساتت عذرخواهی نکن؛ وقتی این کار را میکنی، بهخاطر [گفتن] حقیقت عذرخواهی میکنی. ❝
یکی از پندهایییه که میتونه به پندنامهم اضافه کنم.
✢ شاهین کلانتری حرف جالبی میزد. میگفت: وقتی یکی راحت جا میزنه، ینی فلسفهیی برای کاری که انجام میده نداره.
بهنظرم این فلسفه رو خیلی بیشتر باید روش کار کنم. اگر ندونم چرا، خب چرا انجامش بدم؟
✢ باید یاد بگیرم با چیزهایی که دارم خوش باشم، با آدمهایی که هستن، با اعتبار و آبروی امروزم، با تمام حمایتها و تحسینهایی که تو بساطم هست، با دانش و خردی که امروز دارم. هرچیزی که امروز دارم. نه اونهایی که ندارم یا میخوامشون. اینطوری آسایش دارم.
✢ گاهی از اینهمه دردی که میکشم خسته میشم. رمق و انرژیم رو ذرّهذرّه میمکه. اینجور مواقع اگه خودم هم پشت خودم رو خالی کنم، کارم تمومه.
✢ مرداد هم به پایان رسید. ماه بسیار سخت و پرنشیبی بود. و شد یه خاطره فقط!
▩ نقلقول امشب؛ اَن لَندِرز:
” تا بهحال هیچکس در عرق خود غرق نشده. “
استنباط من از این جمله اینهکه کسی با تلاش زیاد، از پا در نمیآد.
▩ امشب یه مغروقام، یه جسم بیجون که روی سطحآب شناوره. همراه با آب به یه روستای دورافتاده میره و نزدیکیهای ساحل به یه شاخهی خشکیدهی تنومند گیر میکنه. بعد از چند ساعت بومیها پیداش میکنن و به اِحیای جسد میپردازن. مشخص نیست که برمیگرده یا نه!؟
▩ دوستهای دیگران رو میبینم گاهن که چهطور براشون مایه میذارن. دوستهای خودم هم میبینم که اغلب ذرّهیی حمایت ازشون نمیچکه. قیاسشون باهم معمولن حسرتزاست. کاش میشد تو دام قیاس نیفتاد!
▩ ❞ نه کوهی دورمه تا کم میارم بهش تکیه کنم آروم بگیرم، نه دریا دورمه تا غرق من شه.. ❝
▩ گاهی کارها اونجوری که میخوام پیش نمیره، تو ذهنم اوضاع خوبه امّا بیرون خیته. اینجور مواقع اوّلین حرف ذهنم اینهکه «بکش بیرون، کارِ تو نیست، تو استعداد نداری، نمیشه، نمیتونی». صداهای تو سر آدمان که همهچیز رو خراب میکنن. وگرنه آدمی که تو سیّارهی زمین با این حجم از حماقتها و مخاطرات، اینهمه سال زندگی کرده، چهطور با این حرفها کم بیاره؟ همهش زیرِ سر اون صداهای درونیشدهست.
▩ نقلقول امشب؛ اِما گُلدمَن:
” من ترجیح میدهم روی میزم گلهای رُز داشته باشم تا الماسهایی روی گردنم! “
چهزیبا داشتههای مفیدمون رو به رخ کشید و داشتههای مضرّمون رو سرزنش کرد!
▩ خوشحالام از داشتن ایدههای متنوّع و ناراحتام از فوران ایده و نرسیدن برای انجامدادنشون.
▩ گاهی به سرم میزنه که جا بزنم. آخه راحتتره، سادهتره. بهتر از حس نرسیدن و دویدن الکی و ناکامی و نادیده گرفتهشدنه.
▩ دقیقن همینجاست که باید کنار زد و استراحت و نظاره کرد. ولی جا زدن و بیخیال شدن نشد چاره.
▩ شاید واسه همینه هرکسی معروف یا مشهور نمیشه. چون برای رسیدن باید خیلی کالبودن رو تحمّل کرد!
▩ خوشحال ام که میتونم بنویسم. اگر همین کلمهها هم نبودن میخواستیم چیکار کنیم؟
▩ نقلقول امشب؛ هِنری دیوید ثورو:
” بیشترین کاری که می توانم برای دوستم انجام دهم این است که دوست او باشم. “
جملهی بسیار سادهاییه، امّا بسیار هم پرمغزه. اینکار واقعن کار بزرگییه، چون اگر دقّت کنیم، گاهی میخوایم برای دوستمون نقشی بیش از دوستی ایفا کنیم؛ والد، پارتنر، ناجی، دیکتاتور و و و. مهارت ویژهاییه اگر بتونیم فقط دوستِ دوستمون بمونیم. ممنون جناب ثورو بابت این جملهی زیبا!
▩ یکی از معیارهای من برای سنجش آدمها، مهارت گوشدادنشون و واکنششون به حرفهاست. خیلی مهمّه این مهارت.
▩ نظریهی امروز: آدمها از سر دانایی و فهم شروع به قضاوت وغیبت دیگری نمیکنن، برعکس! این غیبت و قضاوت، از سر نادانی و نفهمی شروع میشه.
▩ اینروزها دیگه هیچ تلاشی نمیکنم با آدمهایی ارتباط بگیرم که خودشون نمیدونن با خودشون چندچندن. یا نمیخوان هیچ قدمی در راستای محکمکاری ارتباطاتشون بکنن و درعوض با برچسبزدن و نقش بازیکردن بخوان خودشون رو مظلوم و قربانی نشون بدن. بهتر که با همچین آدمهایی ارتباط کمرنگتری داشتهباشم. قرن بیستویکه، اینجور بهونهها دیگه گیرا نیست!
▩ فکر میکنم ۴۰ سال اوّل زندگیم رو باید تخصیص بدم به گندزدایی ذهنی: دوری از سوگیریها/جهل/تعصّبهای قومیقبیلهیی/کلیشهها و تابوهای فرهنگی و جنسیتزده/افکار متحجّرانه و پوسیده/
☼ نقلقول امشب؛ مارلِن دیتریش:
” آن دوستانی که میتوانی ۴ صبح بهشان زنگ بزنی مهم اند. “
حرف جالبییه. گرچه من نه کسی رو دارم ۴ صبح بهش زنگ بزنم، نه ۴ صبح حوصلهی کسی رو دارم!
☼ عمل هم تموم شد بالأخره. فرآیندهای یک عملجرّاحی رو امروز از نزدیک شاهد بودم و یک اتاقعمل واقعی رو دیدم! امّا جوری بیهوش شدم که چیز زیادی خاطرم نیست.
☼ دم همهی اونهایی که امروز از عمل مطّلع بودن و به هر نحوی جویایاحوالم شدن گرم. دم اونهایی که نمیدونستن یا میدونستن و به خودشون زحمت احوالپرسی ندادن هم گرم. متأسّفانه دستهی دوّم رو بهتر بهخاطر میسپارم!
☼ حس میکنم باری از روی دوشم برداشتهشد. دستکم استرسش رفت و اضطرابش کمرنگ شد.
☼ یکی از خوبیهای این عمل، اشکی که ریختم بود. اشکریختن خیلی خوبه، تابآوریم رو افزایش میده.
☼ به اون ترسناکی که من فکر میکردم نبود و همین قسمت جالب ماجرا بود!
☼ پیچتند مرداد هم بهپایان رسید؛ مردادی که نفهمیدم کِی اومد و کِی وقت رفتنش رسید، چیزهایی ازش فهمیدم و چیزهایی بهم یاد داد، مثل همیشه متفاوت از سایر ماهها رقم خورد!
☼ نقلقول امشب؛ آیْنْ رَند:
” پرسش [اساسی] این نیست که چهکسی به من اجازه میدهد؛ این است که چهکسی مانعم میشود؟“
جای بسی تأمل دارد این جمله. چهبسا سالها!
☼ اگر روزی آمدی، برایت تعریف خواهمکرد، دلیل تابآوری این روزها و این لحظات را. خواهمگفت چهها دیده و شنیده و تجربه کردهام. خواهمگفت.. البته اگر بیایی و بشنوی مرا.
☼ روز موعود هم فرا رسید. قریب به ۱۱ ساعت دیگر زیر تیغ میروم که این گوشِ کمشِنو را به دست دکتر بسپارم تا او تیمارم کند.
☼ بهراستی اگر نـوشـتـن نبود، چه گِلی باید بر سرم میگرفتم؟ حرفهایم را کجا چال میکردم؟
☼ نقلقول امشب؛ إلِنور رُزوِلت:
” شادی مقصد نیست؛ یک محصولجانبیست. “
همیشه سعی میکنیم شاد باشیم، پلشتیها رو نبینیم، غصّهها رو انکار کنیم، و به دیگران ثابت کنیم که سرخوشایم، درصورتیکه زندگی بحث بر سرِ شادی نیست گویا. خیلی از بزرگان رو این مورد تأکید داشتهن.
☼ امروز یک عمّهتراپیست با رویکردِ رفتارشناختی (CBT) رو از نزدیک دیدم. کاش میشد قرنیههام رو دربیارم و بندازم جلوی سگ، حافظهم رو با اسید غسل بدم و با تیر به مغز کسی که به این شخص مدرک داده، شلّیک کنم!
☼ جنسِ تجربهیی که امروز از تـنـهـایـیم داشتم، جور دیگری بود؛ به خودم اومدم و دیدم بین من و تمام آدمهایی که میشناسمشون، فرسنگها فاصلهست. تو بگو شفیقترین و همدلترینشون، آخرش که چی؟ تـنـهـای تـنـهـای تـنـهـاییم..
☼ تو هیچ برههای از زندگیم مثل این برهه، حس نکردهم که نیاز حیاتی و اورژانسی به یه ناجی دارم! یهنفر بیاد، دست بندازه از لجن بکشدم بیرون، بعد بگه: دنبالم بیا، من تا جای مدّنظرت راهنماییت میکنم.
نسخهیی از من که از این برهه میآد بیرون، یا ضعیف و شکننده میشه یا سفت و سخت.
☼ نقلقول امشب؛ سِنِکا:
” بزرگترین مرهم برای خشم، درنگ است. “
نقلقول بهجا و بهموقعی بود.به امشبم میآد.
☼ پلکهام بهحدّی سنگینه که انگار یه گردان قصد دارن کلونش رو بندازن.
☼ نقلقول امشب؛ جرج واشینگتُن:
” آزادی، زمانی که ریشهدواندن را میآغازد، گیاهی زودْرُشد است. “
شب را با این امید به صبح میرسانم که روز آزادی این خاک از دست دیو و دَد زنده باشم و رقصآزادی را ببینم. همچنین آزادیِ مغزها و افکارمان از تعصّب و پیشفرضهای محدودکننده.
☼ خستهام از همهی هیاهوهایی که برای هیچ است. گردوخاکی در مغزم برپاست. کلنجار و کشمکش و ترسهایی که سالهاست با خود حمل میکنم. همه و همه درون است، بیرون بیخبریست و بیهودگی.
☼ «نـاامـیـدی، حـسـرت، نـگـرانـی» اینها را مـنـفـی مینامند؛ چرا که درک و تجربهیشان غالبن سخت است.
در حالیکه اگر این سه تجربهی عاطفی نبودند، آیا بشر به جایگاه امروزش میرسید؟ همین عواطف منفی، سهم کمی در رشد بشر داشتهاند؟ اصلن این عواطفْ منفی، آیا اینها بُعد مثبت ندارند؟ نمیشود از آنها پلی بهسمت یک تجربهی مثبت ساخت؟
☼ پلکهایم سنگین شده. حسابی خستهام. خستهی کارهای نکرده و نبردهای خیالی!
❆ نقلقول امشب از فِروید:
”حقیقتن بیشتر مردم آزادی نمیخواهند؛ زیرا آزادی شامل مسئولیت میشود و بیشتر مردم از مسئولیت هراس دارند.“
واقعن زیبا گفته. مسئولیتپذیری نه مقولهی رایجییه، نه آسون و پیشپاافتاده. بسیار هراسانگیزه. واسههمین هم تا چشم کار میکنه دیده نمیشه.
❆ اینروزها شروع به نوشتن که میکنم، از درودیوارِ ذهنم «خبکهچی؟» هجوم میاره. البته از ابتدای شروع به نوشتن، همین آش بوده و همین کاسه. پس بهتره بگم که اینروزها بیشتر تسلیم این پرسش میشم!
❆ از کارهای نکرده خستهم. این خستگی، شیرین نیست، نکبتباره!
❆ دلم لک زده برای مطالعه. نه برای تولید محتوا یا چیزی، فقط برای اینکه دلم تنگ شده برای پیبردن به عمقِ نادونیم!
❆ ارزیابی اوّلیهی کانالم توسّط کلانترِ منطقه، معدّلِ حدود ۱۷.۵ را نصیبم کرد! باورم نمیشود هنوز هم.
❆ گاهی هم اینگونه است؛ تو باور نداری ولی دیگری باور دارد!
❆ دریافتهام بزرگترین، توأمان سختترین، در عینحال ارزشمندترین کاری که میتوانم تمامعمر به آن مشغول باشم، ساخت و پرداخت «هویّت و فردیتم» است.
❆ عدم مسئولیتپذیری مهمترین محصولِ درختِ این سیستم بوده. جمعیتِ میلیونیِ گردننگیرها!
❆ پرسش امشب: آیا ممکن است آدمی وارد رابطه با آدم دیگر شود و هـیـچ آسیبی نبیند؟
❆ ماسور(ماساژورِ مرد) میگه: «هر نقطهیی که فشار بدم و دردت بگیره، ینی اون نقطه ضعیفه.» حالا حساب کن چندتا نقطهی این مدلی تو ذهن و روانمون داریم؟
❆ داشتم فکر میکردم آدمهایی که خودشون نمیدونن با خودشون چندچندن، چرا وارد زندگی آدمهای دیگه میشن و اوضاعشون رو خراب میکنن؟ و اینکه آیا میتونن وارد زندگی دیگران نشن اصلن؟
❆ آدمها رو باید با تعارضاتِ ناهُشیارشون تنها گذاشت؛ آدمی که خودش نمیخواد به داد خودش برسه و تلاشی برای بهبود و ارتقاء نفسش بکنه رو هیچکس نمیتونه تغییرش بده یا کاری براش بکنه. غمانگیزه.
❆ برداشت امروز: اتّفاقات لزومن با افکار و پیشبینیهای ما یکسان درنمیان.
❆ خیلی از آدمهایی که تو زندگیم حضور زدن، عین ماه بودن؛ از دور زیبا، باشکوه، جذّاب. از نزدیک پر از چالهچوله، کمجاذبهی پر دافعه!
❆ چهقدر فکر، چهقدر واژه، چهقدر جمله.. اینهمه را قرار است به گوش چهکسی برسانم؟ در کدامین فرصت؟ در کدام پلتفرم؟
❆ دقیقن سهماه شد که درگیر این اسپاسمِ بدسگالِ پتیاره شدهام. بر اخلاف و اسلافش لعنتِ محمّدیپسند!
❆ بهنظرم در هر رابطهای (والد-فرزند/پارتنر-پارتنر/قوموخویش/خواهر-برادری/دوستانه) بهاندازهی کافی باید «دوسـتـی» چاشنی کار شود. حتّا ارتباط خونی هم نیازمند مقدار معیّنی دوستیست که در طولانیمدّت گرم و سرپا بماند. یا ارتباط با پارتنر هم بهمیزان قابلتوجّهی دوستی نیازمند است.
❆ یکی از پرسشهایی که دلم میخواهد از دوستانی که بعدها وارد زندگیام میشوند بپرسم: «از دنیات برام بگو!»
هرچند پرسش سادهیی نیست و هرکسی هم از دایرهی واژگان کافی برای پاسخ برخوردار نیست.
خودم که تا بهحال فرصتش برایم پیش نیامده که بخواهم دنیایم را برای کسی شرح دهم. به این آسانی هم نیست!
❆ هوا بسیار گرم شده. حتّا زادهی تابستانبودن هم بیفایدهست؛ پس از سمبل کریستال یخ استفاده میکنم تا دما متعادل شود!
❆ بهتازگی حالم با نوشتن خوش نیست. نوشتنی که با آن تنهاییهایم را پر میکردم، شده دلیلِ کلافگیام. نوشتههایم جان ندارند یا شاید بهتر است بگویم: نویسندهاش جان و عقلِ درستحسابی ندارد!
❆ شاید بهتر بود خواننده و مخاطب بهتری میماندم و هرگز شروع به نوشتن نمیکردم. همان خوب خواندن و خوب دنبالکردن هم مهارت ویژهایست.
❆ دیدگاه مردم به تراپی/رواندرمانی هنوز هم کجومعوج و نادرست است.جوری که هر جلسه تراپی را مساوی با حضور در شهربازی یا تجربهی یک سرخوشیِ بیحدّوحصر میدانند!
باید بیشتر از این امکانِ بزرگِ قرن ۲۱ صحبت کنم. بهقدرِ تجربیات و اندوختهها و آموختههایم.
تا جایی که دیده و شنیدهام هم روایتِ مفید و منسجمی از درمانجویان و تجربیاتشان در شبکههای اجتماعی وجود ندارد.
❆ امروز به باغکتاب تهران رفتم. بهجرئت میتوانم بگویم تعداد علاقهمندان و جستوجوگرانِ کتاب، از تعداد کتابهای موجود در قفسههای مجموعه بیشتر بود! حتّا تعدادِ کاراکترهای پست امشبم هم از کتابهای آنجا بیشتر است!
◉ بهگمانم این اوّلین تولّدی بود که درگیر احساساتِ فسردهگونه نشدم. همین را به فالنیک میگیرم و مسیرِ سختِ زندگی را ادامه میدهم.
◉ آنان که روزی کلمهی رفیق از دهنشان نمیافتاد، بهخود زحمت تبریکگفتن هم ندادند. و این اتّفاق حزنانگیز امروز بود. حتّا این را هم به فالنیک میگیرم حالا که اینطوری شد!
◉ همزمان امیدوارم و ناامید.به ادامهی مسیرم. سخت است و ناهموار. نمیدانم چه پیش میآید. میخواهم ادامه دهم. فقط همین.
♛ رسمن تاجگذاری کردم! اصلن این قسمت وبلاگ را برای همین روز راه انداختهبودم!
♛ همیشه در زادروز شناسنامهایام، خوشحالترین فرد در کهکشانِ راهشیری بودهام! بهخصوص مرداد امسال که سراسر شور و شادی و سرور و لذّت و سرخوشی بوده و خواهدبود!
♛ ۲۵ ساله شدم! هنوز هم دیگران باور نمیکنند! دیگران که هیچ، برای خودم هم گاهن قابلباور نیست!
♛ زیستن، آنهم برای یکچهارمِ قرن، در قرن ۲۱ که سراسر مریضی و ویروس و امثالهم بوده، بهنظرم اتّفاق جالبتوجّهیست! چرا که در طول تاریخ هرکسی شانس زیستن به این میزان را بهدست نیاورده و نمیآورد!
♛ همیشه از دور که به این سن مینگریستم، میاندیشیدم که بسیار خاص خواهد بود؛ شغل دلخواه، دارایی، عقلوشعور درستدرمان، همسر، فرزند، زندگی مستقل، دوستان و رفقای جان، سیاحتِ نصفِ ایران و چه و چه چه! خب، بچّه بودم! یکمقدار خلوضع بودم! البته قبول کنید که اوضاع هم قرار نبود اینگونه پیش برود! وگرنه بدونشک همهی آنچیزها مثل موم در مشتم بود!
♛ از هِرّهکِرّه که بگذرم، بخواهم کمی جدّی باشم، باید بگویم؛
امروز در صبورترین نسخه در سراسر زندگیام هستم. در هیچ روزی همچون امروز و تا اینلحظه، اینچنین صبور نبودهام. عجله و شهوتی برای رسیدن به اهدافم ندارم؛ البته عجلهی غیرمقعول و هیجانی.
از تمام کسانی که در تمام این سالها نادیدهام گرفتند/محلّم ندادند/در بحثهایشان راهم ندادند/جدّیام نگرفتند/مرا بیمایه، سطحی، پخمه و پلشت دانستند/طردم کردند/در حقّم اجحاف کردند/میتوانستند مایه بگذارند و نگذاشتند/قلبم را شکستند/میتوانستند باشند ولی نماندند/میتوانستند به حرفهایشان نزدیک شوند ولی نشدند، کــمــال تــشــکّــر را دارم. آنان بزرگوارانه و به بدترین انحاء ممکن، بزرگترین و مهمترین درسهای زندگیام را بهصورت تجربی و پروژهمحور به من آموختند و مرا در پارهیی از مسائل، در بدترین زمانهای ممکن، چند پلّه جلو انداختند! دمشان گرم. امیدوارم هرجا هستند، همانجا خوش و خرّم و موفّق بمانند، هرگز برنگردند و برخوردی باهم نداشتهباشیم.
تا اینجای زندگیام، تا چشم کار میکند اتّفاق درخشان/خاص/قابلتوجّهی دیده نمیشود. در مقاطعی هم لکّهیننگی بر زندگی اطرافیانم بودهام. امیدوارم در ربعِ دوّمِ زندگی، با تجارب بهدستآمدهام بتوانم بهقدر وسعم برای اطرافیان مثمرثمر باشم و در راستای ارزشهای زندگیام قدم بردارم و بیشتر مزّهی زندگی را بچشم.
بهپیشباد!
◉ دیروز لفظ خنکیِ شبهای تابستان آمدم، امشب تغییر رویه داد بزرگوار!
◉ مثلن تولّدمه فردا؛ نه زِیدی، نه بوسی، نه داستانی، نه کادوی نفیسی، نه مستییی، نه پارتییی، نه واننایتاستندی... ای انسان، بهراستی داری چه گُهی میخوری روی زمین؟ حالا من میام میگم تولّد (شناسنامهای) مسخرهبازییه، به خلق برمیخوره!
◉ تصمیم دارم از مسائلی حرف بزنم که کمتر زده میشه، اگه بتونم به احساساتم غلبه کنم و کم نیارم. این مسائل یحتمل بازدید و بازخورد و لایک و خواهان کمتری دارن. دستکم اینطوری پیش خودم شرمنده نمیشم که میتونستم بزنم، ولی نزدم از ترس بازدهیِ کمتر و حرف مردم.
◉ شبهای تابستان واقعن زیبان. سنم بالا رفته(!) و طاقتم کم شده، وگرنه روزهاش هم دوست داشتم قدیمندیما. جدیدن شبهای خنک و طولانیش رو دوست دارم. خوراک شبزندهداری بوده همیشه. یادش بهخیر، بچّگیها..
◉ به نیمهی تابستان رسیدیم. بههمینزودی ۱۳۹ روز از سال گذشت. سال سختی بوده تا اینجاش. بقیهش چی پیش میآد؟
◉ تو دورهیی زندگی میکنیم که مردم همچنان تراپیستها رو قبول ندارن. بهتر بگم؛ قبول ندارن که ممکنه خودشون هم نقصی داشتهباشن. تا اینجاش چیز جدیدی نیست، تا بوده همین بوده، تا هست همینه. مشکل از اونجایی شروع میشه که ما مردمی که تراپیستها رو قبول نداریم، والدین/قوموخویش/همسایه/همکلاسی/دوست/پارتنر/رفیق/دنبالکنندههای رسانههای شخصیمون رو با تراپیست اشتباه میگیریم. فکر میکنیم اونها موظّفان بشینن به تکتک مشکلات، غصّهها، عقدهها و دغدغههای ما گوش بدن و پابهپامون اعصابشون بههم بریزه! اینه که عجیبه.
◉ درمورد کثافتبودنِ یهسری از کلمات، یهروزی باید رساله بنویسم! یکیش این کلمهی متعفّن و آشغالِ «رِل». که چی؟ ینی چی؟ چرا؟ اینهمه زور بزنی، با انسان موردعلاقهت وارد رابطهی عاطفی بشی، که تهش بگی: رل زدم/رلمه. قضایحاجت تو این اصطلاحِ امروزی که ریشهش هم نامعلومه.
◉ امروز یهنفر ازم پرسید: مدرکت چییه؟ گفتم: دیپلم. باور نمیکرد! چرا خب؟ بهم میخوره دکترا داشتهباشم مثلن؟!
گاهی دربارهش خیالپردازی میکنم که اگه میتونستم بخونم، چی میخوندم؟
شاید کارشناسیم رو ادبیاتفارسی میخوندم، ارشد رو روانشناسی، دکترا رو مدیریت. یا کامپیوتر/روانشناسی/فلسفه. یا کامپیوتر/روانشناسی/مدیریت. یا اقتصاد/روان/مدیریت.
بهنظرم اینا خیلی میتونن بههم نزدیک باشن، فعلن نمیتونم اثبات کنم، شاید یهروزی تونستم.
◉ ساعت ۰۰:۱۳. شاخغول شیکوندهام! پس از ۱۰ روز دو پست متوالی در کانالم گذاشتم. خودم را لایقِ ۱۰۰ گرم اسپندِ رو آتیش میدانم!
◉ در کانال یکی از خوشقلمهای روزگار، درمورد استمرار و درجازدن و اینها نوشتهبود. خواندنش مرا بهفکر فرو برد که آیا درجا میزنم و فقط گهِ استمرار را میخورم یا قدر ارزنی پیشرفت و نِمُو داشتهام؟ هنوز که نمیدانم.
◉ امروز به تعداد «بـایـد»هایی که خودم برای خودم، بهطور ناهُشیار، گذاشته و میگذارم فکر کردم. گاهن کمیّت و کیفیتشان بهنوعیست که میتوانند از پا درآورندم! چهخبر است؟ انگار چندین برنامه در پسِ ذهنم باز شدهاند و عملکرد ذهنم را مخدوش کردهاند.
◉ ‹خـوبِ خـراب›، ترکیبیست که امشب میتوانم در وصف حالم بهکار ببرم. عجیب حالیست؛ مثل خرابهای میمانم که با خرابیاش هم خوشام امّا بههرحال خرابه است و چیزی سر جایاش نیست!
◉ بهنظرم مهمترین مـیـراثـی که میتوانم برای نسل بعدم بهجا بگذارم، مقادیر زیادی پولوپَله یا ثروت مادّی هنگفت نیست، نگرش و تفکّر و فلسفه است! (البته نه درحدّ کلان، نه درحدّ فلاسفه و اندیشمندان بزرگ، صرفن بهقدر وسع و بضاعت خودم، برای فرزند یا خواهر/برادرزادههای احتمالیام.) اگر همین سه مؤلّفه را بتوانم به نسل بعدم انتقال دهم، شاید بزرگترین کار در تمام زندگیام نام بگیرد. دوست دارم ربعِ دوّم عمرم را در راه این مهم صرف کنم.
▣ خیلی خوابم میاومد. هزارتا دلیل و بهونه هم واسه پیچوندن داشتم. نمیدونم چی شد. یههو لپتاپ رو روشن کردم و اومدم اینجا، که بنویسم. که باشم. که به دنیایوب بگم من هم هستم. که به دیگران بگم من هم بازی. شب خنکییه. باد پوستم رو نوازش میده؛ چه نوازشی بهتر از این، توی داغیِ تابستون؟ لپتاپم زیاد شارژ نداره، همونطور که خودم هم ندارم. امشب خبری از بندهای دیگه نیست. همین یهبند. امشب تکنوازیِ بند رو داریم! و شلختگی. دقّت کردید اونایی که مدّعی بودن تا تَش هستن، تا سرش هم نموندن؟ یا مثلن چی میشد اگه آدمها بهازای هربار که کلمهای رو اشتباهی از دهنشون بیرون میآوردن، جریمهی سنگین میشدن. اینطوری بیشتر دل میدادیم به واژهها؟ من میگم شانس خیلی مهمّه تو زندگی آدمها. حتّا میتونم ادّعا کنم این مهمترین مؤلّفهاییه که میتونه زندگی آدمها رو تا روز آخر دستخوشِ تغییر کنه. گالُوِیِ مشهور هم بهش معترف شده. امّا اینجا یارو رو دَدی میذاره دانشگاه آزاد، یه مدرک زیقّی میگیره و دیگه خدا رو بنده نیست! تابهحال به این فکر کردید که به چه آدمی میگید مهربون؟ چیببینید ازش، چیکار کنه درنظرتون مهربون بهنظر میاد؟ خودم به کسی میگم مهربون که سخاوتمندانه حقایقی که از دنیا برداشت میکنه رو در اختیارم بذاره. البته همین نیست فقط ولی بیشتر حال ندارم بنویسم!
▣ گویا هیچ مناسبت ریز و درشتی به من مربوط نمیشود! ۱ آگِست روز جهانیِ دوستدختر بود. از امروز تلاش و کوشش جهادی برای اوّلِ آگِست بعدی!
▣ مردم فکر میکنند همین که صداقت و راستی را به دروغ ترجیح بدهند، کافیست. خیر؛ فراتر از ترجیح، تـوان و ظـرفـیـتِ شـنیدن و رویـارویی با صداقت است که اهمیّت دارد. چرا که صداقت در لحظهی اوّل تلخ و در بلندمدّت شیرین و سودآور است.
▣ امشب بهترین فرصت بود برای پیچاندن اینجا. امّا عضلهی استمرار زد پس گردنم و گفت فقط بنویس.
▣ مفهوم استمرار برای من همچون زنیست حمایتگر و قدرتمند؛ زنی که چون کوه قرص و محکم و الهامبخش است، زنی که هر مردی در زندهگی به آن نیاز دارد، زنی که حضورش در زندگیام حس نشده.
▣ روزی که حس کردم چیزی حالیام میشود، سعی میکنم «دردِ جسمی» را از نگاه فلسفی بشکافم. شاید بشود، شاید نه. فیالحال که چیزی حالیم نیست!
▣ قبلن بیشتر نگرانِ کاهش/ریزشِ مخاطب بودم. مخاطب در هر جایی، چه رسانههای شخصی چه در زندگی روزمرّه. امّا اینروزها فـقـط میخواهم خودم را دوباره از دست ندهم. چه دفعاتی که «دیگری» را بر «خودم» ترجیح دادم و نتیجهی سودمندی هم نداشت.
▣ دلم برای نوشتن و انتشار در کانالم تنگ شده! چندروزیست زدهام کنار تا استراحت کنم. نیاز بود این استراحت.
▣ امروز با پدرِ یکی از دوستان همکلام شدم. نهایتن به این نتیجه رسیدیم که خیلی از ازدواجها به شکست میانجامند و ازدواج موفّق کم شده. بدبختانه.
▣ اینروزها دلم که میگیرد، به اینستاگرام میروم. چرخ میزنم. محتواهای زرد را میبینم، میخندم، خوشحال میشوم که دنبالشان نمیکنم، میفهمم چهقدر فـقـر محتوای تخصّصی و مفید هست (حتّا آنانکه دکتر/مهندس هستند و میلیونی مُرید دارند)، تمرینِ گولِحرفهایمفتنخوردن میکنم و میآیم بیرون و با واقعیّت زندگی روبهرو میشوم. همانچیزی که قبلن با دیدنشان اذیت میشدم و حالا به فالنیک میگیرم.
▣ در بین این حجم از اباطیلِ داخلِ اینستاگرام، امشب دو روانشناسِ کاربلد-تراپیست بنده و همکارشان- لایو گذاشتهبودند و حرفهای مفیدی زدند. دمشان گرم. مشکل اینجاست که افراد پرمایهتر و فرهیختهتر، اغلب ساکتترند و فرومایگانِ بیسواد لحظهای میکروفُن و دوربینشان را زمین نمیگذارند!
▣ دنیا گلستون میشد اگر؛ ما آدمها حـرفزدنمان را به بعد از فـکـرکردن موکول میکردیم!
▣ اوّلیننفری که جملهی «زبونش تیز/تلخه، تو دلش هیچّی نیست!» رو بهکار برد، چی پیش خودش فکر میکرد؟ میخواست روی چی ماله بکشه؟ میخواست از کی دفاع کنه؟
▣ عشق چییه؟ عشقواقعی دیدید؟ به چی میشه گفت عشق؟ با منطق عجینه یا باهاش غریبهست؟
▣ بعضیاوقات که نادیده گرفتهمیشوم/درک نمیشم/خونده نمیشم/دیده نمیشم/شنیده نمیشم، به این فکر میکنم که:
«پسر، آدمها همونایی نیستن که گالیله رو اسکل فرض کردن؟ فروید رو شیّاد خطاب کردن؟ آدمها حوصلهی خودشون رو دارن؟ حمایت دیدن که حمایت کنن؟ درک شدن که درک کنن؟ خودشون رو میفهمن که سعیکنن دیگری رو هم بفهمن؟ اصلن بهترین آثار مکتوبِ بزرگترین اندیشمندان جهان رو خوندن که بخوان برای تو وقت بذارن؟ اصلن ما آدمها برای فهم همدیگه ساخته شدیم؟ در توانمون هست فهم هم؟ آیا این درک و فهم، خودش یه مهارتِ اضافی نیست؟ اگر هست، آیا همه دارنش؟ فقط بهخاطر اینکه تحصیلکردهن میشه گفت حتمن چنین مهارتی رو دارن؟!»
▣ قبول دارید که اضـطـراب یه هیولای خطرناکه؟
▣ شادمهر داره میخونه: ❞کی با یه جمله مثل من، میتونه آرومت کنه؟ اون لحظههای آخر از رفتن پشیمونت کنه؟❝
↯ صحبت دربارهی «مـرگ» مکالمهیی کمیاب و کمنظیر خواهد بود. از آندست مکالماتی که در هر رابطهیی نمیتوان تجربه کرد. شاید نیازمند یک رابطهی عـمـیـق باشد؛ طوریکه مرتّبن با خدانکنه، خدانکنه و منحرفکردن جهت بحث، از شیرینیِ چنین مکالمهیی کاستهنشود!
↯ دلم میخواهد کسی باشد که در بزنگاههای حسّاس بتوانم به او بگویم: «خستهم.» و او با سوالاتی مانند: «مگه چیکار کردی؟، کوه کَندی؟، دنیا رو فتح کردی؟، خستهنباشی!، استراحت کن!، بخواب! و غیره» روی اعصابم قضایحاجت نکند. اصلن چیزی نگوید. مثل سکانسِ پایانیِ <شوالیهی تاریکی برمیخیزد>، آلفردگونه فقط سری تکان دهد که نشان دهد متوجّه شده.
↯ امروز به این فکر کردم؛ در تمامِ روندِ تربیتی-آموزشیِ ما در همهی سطوح، توسّط مربّیان و والدین و رسانه، همگی در تلاش بودند تا مطمئن شوند که ما دیفرانسیل و انتگرال و ریاضی و دینی و علوم و شیمی و اراجیف مشابه دیگر را بهخوبی فرا گرفتهباشیم. در عوض هرگز تلاشی برای آموزش مهارتهای نرم، اعم از: رویارویی با مشکلات، پسانداز پول، مدیریت هیجانی، آسیبپذیری، حل مسئله و غیره، نشد که نشد. (دستکم اینروزها میدانم چهگونه میشود مساحتِ زیرِ نمودارِ بهگایی-زمانِ زندگیام را خودم با کمکِ انتگرال حساب کنم و حظ ببرم!)
↯ برداشت امروز: نمیشود با یک روشِ یکسان، بارها و بارها با مسئلهیی یکسان روبهرو شد و انتظار داشت که نتیجهی حاصله کاملن متفاوت و بابمیل باشد!
↯ روزی که چیزی به دانستههایم افزوده شود و (یا) به نادانی خود پی ببرم، روز مفیدیست. پس امروز را «مفید» مینامم.
↯ تعریف جدیدی برای دوستی یافتهام: «کسی را دوستِ خود میدانم که دستکم دو مؤلّفهی {صداقت/شفّافیت} و {آسیبپذیری} را در کنارش بتوانم تجربه کنم و متقابلن بتواند در کنارم تجربه کند.» الباقی آشنایند. اینگونه از بار انتظارات متوهّمانهام نیز میکاهم.
↯ بهتازگی پی بردهام که اگر در مواجهه با یک مسئله، بتوانم ذهنم را جوری هدایت کنم که احساسم بهجای ترس/شرم/غمِ نابهجا به خشم/نفرت/حسرتِ درست بدل شود، سودمندتر و برانگیزانندهتر است. (البته فعلن درحدّ یک نظریهی نپخته و خام است.)
↯ سالهاست به هیچ شخصی ابراز علاقهی عمیق نکردهام، حدودن از بدو تولّد! نمیدانم باید خوشحال باشم یا بنشینم و زار بزنم.
↯ هرگز فکر نمیکردم در عنفوان جوانی، دلم برای کتابخواندن تنگ شود؛ گویا این اِسپاسم تا تمامم نکند، قصد تمامشدن ندارد! حس میکنم هرروز تهیتر از قبل میشوم. هرچه دیتای خام بوده، همهشان یا فراموش شدهاند یا کمرنگ. دیتایجدید لازمام، چندوقتیست نمیتوانم بهخوبی ادای روشنفکرهای پلاستیکی را درآورم!
↯ اینروزها بیشتر از پشهی آئدس -ناقل بیماریِ تبِ دِنگی-، سمیناریستهای انگیزشی و رواننَشناسانِ زرد/قهوهیی/نارنجی یافت میشوند که چند میلیون مرید و جانفدا هم دارند. کِی بشود پِی ببریم که دستهی دوّم بهمراتب سمّیتر و مضرتر اند برای جامعه، خدا عالم است!
↯ نمیدانم باید خوشحال باشم بابت اینکه این روزها جزئی از زندگیام است یا خیر!
↯ نمیشود فهمید نظر آدمها را. ساکتترین افراد ممکن است از درون ما را تحسین کنند امّا توان بهزبانآوردن همین تحسینها را نداشتهباشند. یا آنها که سرزنش میکنند، مشخّص نیست صحتوسقم حرفهایشان. حرفها همانقدر که انرژیبخش/زخمزننده اند، همانقدر غیرقابل باور/اتّکا میتوانند باشند. در این میان، کمی فقط کمی، شانس یارمان باشدْ کسی را ملاقات کنیم که حرفهایش به افکار و احساسات و رفتارش نزدیکتر باشد!
↯ باید یک ادمین برای رسانههای شخصیام اجیر کنم که بهجای من محتوایی بگذارد گهگاهی، در حدّی که مردم بدانند من زندهام یا وجود خارجی دارم!
↯ امروز خبرِ حکمِ قطعیِ سپیده رشنو را شنیدم و خواندم و بههم ریختم. در ویدیویی که داخل پیجش گذاشتهبودْ جوری حرف زد که پِی بردم خایهداشتن به داشتنِ خایه مربوط نمیشود! چه شیرزنی! حیف از جوانی چنین افرادی.. جملهی جالبی هم گفت: «همهی ما مجرمایم، فقط هنوز نوبت اجرای حکممان نرسیده!»
↯ جـرم، مـجـرم، حـق، عـدالـت، آزادی، حـقـوق انـسـانـی. مشتی کلمهی بیمعنی و بیمفهوم. بچّههای حقوقخوان و حقوقخوانده حالشان بههم نمیخورد یا خندهیشان نمیگیرد از شنیدن و خواندن این کلمات؟ دانشآموختهی حقوق بهراستی با این الفاظ دنبال چیست؟
↯ خورشیدْ هرروز چنان بوسمان میکند، گویی عمّهی مامانم است که ما را در دیدوبازدید عید دیده و خیلی هم دلش برایمان تنگ شده!
↯ اوّلین شنبهی مرداد هم از راه رسید. مردادی که با اضطراب شروع شده و با اضطراب هم ادامه داشته، باید دید بهکجا میخواد منتهی بشه!
↯ سمبل جدید هم ادایییه خداروشکر. متنها شاید پرمایه نباشه، سمبلهام قشنگه در عوض!
↯ جمعهی چِرکی بود. در این جمعهی چرک، اوّلین دفترچهی فیزیکی یادداشتهای روزانهم رو تموم کردم و برای نوشتن توی سررسیدِ اداییِ جدیدم هیجان دارم.
↯ نـتـیـجـهگـیـریِ امـروز: برای یک مشکلِ واحد، بارها و بارها راهحل یکسان یا مشابه بهکار برده میشه، هربار با انتظار اینکه اینبار نتیجهی متفاوتی گرفته میشه. این سیکل معیوب، تا مرزِ ناامیدیِ مطلق ادامهداره معمولن!
↯ تُف به تمام کسانیکه فکر میکنند داشتن نیّت خیر، کافییه و عمل و رفتارشون مهم نیست. میآن، همهچیز رو بههم میریزن، ما رو با یهخروار اعتماد و ناامنیِ تحمیلشده تنها میذارند و بعد گورشون رو گم میکنند. در آخر هم فکر میکنند عملشون بخشودنییه!
↯ امروز داشتم به این فکر میکردم که ما حتّا توی خونوادهمون هم با شرایط نامشابه طرف بودیم. تبعیضهایی که خواسته/ناخواسته توی محیط رخ داده و مسیر خیلی چیزها رو منحرف کرده که بهنظرم هم از آداب طبیعته. حالا تو چنین شرایطی که نرختوزیع شانس در خونواده هم یکسان نیست، ما چهطور میشینیم یهقسمتِ خوش رنگولعاب و خوش میزانسِنِ زندگیِ یهنفر دیگه رو با زندگی و شرایط حالحاضر زندگی خودمون قیاس میکنیم؟
➊ [۱:۴۸] مینویسم. با چشمهایی که داره بسته میشه و سری که درد میکنه.
➋ شاید خواب هم شیرینتر باشه هم مفیدتر هم نیاز! ولی تا جایی که بشه دوست ندارم اینجا رو یکشب هم که شده خالی بذارم. اینجا رو بیشتر از جاهای دیگهی وبلاگ و باقی رسانهها میپسندم. سکوت داره و منحصر به منه.
➌ مشکلات حلنشدهی زندگیمون جولون میدن و با پیژامه رژه میرن، ما هم با مسائل حاشیهای خودمون رو سرگرم میکنیم.
➍ صرفن برای حفظ استمرار و افزایش کمیّت، متن رو نوشتم. [۱:۵۶]
➊ [۱:۱۱] حس نوشتن ندارم. حتّا نمیدانم امشب چهچیزی برای گفتن دارم. همین را دستآویزی برای شروع میکنم!
➋ واقعن خالی از کلماتام. و خب خوب است. گاهی هم بـایـد عملکرد ضعیفتری ارائه داد. اینگونه بهتر میشود خود را مورد ارزیابی مجدّد قرار داد.
➌ اینروزها بیشتر به خودم اجازه میدهم که سوار جریانطبیعی بدنم باشم. یعنی اگر بدن کشش انجام کاری را به هر دلیلی ندارد، خودم را تحتفشار ذهنی و بیرونی قرار نمیدهم که تبدیل به جدل و خودسرزنشی شود.
➍ بهنظرم «خودشناسی» سوپرپاور یا نیروی ماورایی انسان است؛ همان نیرویی که خیلیها از تأثیر آن بیخبرند. به من باشد، افرادی که به خودشناسی نرسیدهاند را ماگِل خطاب میکنم!
➎ واقعن شببیداری جذابتر از سحرخیزیست. از طرفی در طولروز خوابیدن، بهخصوص در تابستان، بهمراتب سختتر و بیکیفیتتر است. امید که کُنوانسیونی بینالمللی برای حل این مشکل تشکیل شود. آمـیـن. [۱:۵۴]
➊ [۰۰:۳۴] نمیدونم بگم بزرگسالی، بگم رنج بیهوده، بگم کار دنیا، فقط میدونم این برهه از زندگیم رو گذاشتن روی hardcore!
➋ با این سمبلهایی که هر ۴ تا پست عوض شدن، حال میکنید؟ خـیـلـی اداییان!
➌ نتیجهگیری امروز: نتایج عینی را بپذیریم، نه ذهنی. ذهنیها را دائمن به چالش بکِشیم و با چالش بکُشیم و چالشان کنیم!
➍ اونایی که میگن این بند، بند آخر باشه، دستهاشون بالا.. خب خبری نشد. ادامه میدم.
➎ در عجبام؛ هرچی اوضاع زندگیهامون سختتر و بغرنجتر میشه، خیلیخیلی راحتتر پشت همدیگه رو خالی میکنیم و هوای هم رو نداریم! در صورتیکه باید برعکس میبود.
➏ گاهیاوقات باید کم آورد. باید فرصت بازسازی و تجدیدقوا بدیم به خودمون. ولی خب هرچی خستهتر و بیحوصلهتر میشیم، بیشتر به خودمون تشر میزنیم که پاشو یهکاری کن! اگر بتونیم با آسایش استراحت کنیم و محدودیت توانیمون رو بشناسیم، هم استراحتمون مفیدتره، هم سریعتر و با قوای بیشتر برمیگردیم. مهم اینهکه استمرار داشته باشیم. فکر نکنم تو دنیای امروزی بشه روتین رو همیشه حفظ کرد؛ چون سطح پیچیدگیها و مسائل انرژیبر زیاده.
➐ خستهشدم. کافیه دیگه. [۰۰:۵۵]
➊ [۰۰:۵۳] امروز هم پربار از آب درنیامد. جدیدن بار نمیخورد بهم، شاید بهخاطر اسپاسم باشد. اگر همینجوری پیش برود باید خر بیارم و باقالیها را بار آن کنم!
➋ این ساعت از شبانهروز دنبال متن فاخر نباش خواهشن.
➌ ناهار را من درست کردم. گرسنگی از آن خوشمزهتر بود بهمراتب! همینطور پیش برود امسال هم برایم خواستگار نمیآید و میترشم..
➍ از ظهر ایدهی نوشتن یک یادداشت برای کانال خاکگرفتهام به ذهنم خطور کرد و تا همین الآن هرچه ویرایش کردم، متن جور درنیامد که نیامد. کلمهها هم فراری شدهاند!
➎ امروز پی بردم که نه خوبام و نه مایلام که خوب باشم.
➏ تازگیها انتظارم از زندگی پایین آمده و چیزهای کوچکتری را مـعـجـزه مینامم: داشتن یک دوست امن، ساختن یک رابطهی استوار با یک دخترِ مردم، فکرکردن، صدای پیانو، بوی خاک بارانخورده،
➐ یککلام از بنده: تا روزی که به نیازهای دورهی کودکیات رسیدگی نکنی، بزرگ نمیشوی.
➑ بهدلم ننشست امشب. امّا بضاعت امشبم همینقدر بود. [۱:۱۹]
✤ بَـه! گویا ماه حکومت همایونیمان هم آغاز شده. میخواهم در این ماه کابینهام را معرّفی کنم!
✤ احساسی که زمان بچّهگی به این ماه و حالوهوایش داشتهم را پاک از یاد بردهم. آن زمان برایم مهمتر و جالبتر بود.
✤ امروز دلم میخواست کسی را همچون کـوه پشت خودم ببینم. کوهی با هیبت و صلابت، با غارهای عَدیده برای پناهگرفتن یا پنهان شدن!
✤ نـتـیـجـهگـیـری امـروز: فارغ از پرخاشگری/سوء مدیریت هیجانی/عدم کنترل احساسات/اختلالات خلقی و چه و چه و چه، دعـوا در روابط بینفردی یک بُعد دیگر هم دارد؛ «مدّتهاست مرا نِهمیبینی نِهمیشنوی. مرا ببین، بشنو و درک کن. راه دیگری جز دعوا برایم نمانده.»
✤ محسن یگانه در اثر بینظیرشْ عُـبـور در گوشم میگوید: «من یه خونه روی آب، طرد و سرد و بیپناه، من یه مقصدم ولی همیشه اشتباه..»/«دور شد، صبر کرد، سوختنمُ دید و رفت..»/«وعدههای رو هوا، وعدههای رو هوس، از یهجا به بعد دل و باورای من شکست..»
✤ ساعت ۱:۳۱ بامداد.
✤ آهای.. آیا در توفانهای سهمگین زندگیات مَلْجَأ و مَأمَنی یافتهای، ای مَطرود؟
✤ چه جای ساکت و خلوتی.. خرسندم از اجرای چنین ایدهای.. نه موعظهیی هست و نه مشاورهیی.. فقط منام و تعدادی کلمه.
✤ حرفهای امشبم خیلی زیاده، امّا همهشون گفتنی نیستند.
✤ رسیدیم به روز بزرگِ سییکتیر. اسمش هم نحسی داره. معلوم نیست قراره چی ازش دربیاد!
✤ امروز هم بهپایان رسید تا بار دیگه بهم یادآوری بشه که سختترین/آسونترین، زشتترین/زیباترین، بدترین/بهترین، شیرینترین/تلخترین روزها هم فقط و فقط ۲۴ ساعته و میشه قدردان این اتّفاق بود!
✤ امروز روز عجیبی بود، بیشازحد طعمگسِ انسانبودن رو چشیدم؛ پر و خالی شدم، اضطرابمرگ سراغم رو گرفت، از روزها و ماههای آتی به خودم لرزیدم، از شوقزیستن تهی شدم، اشک ریختم، ترسیدم، لرزیدم، حتّا خندیدم! و همهشون رو به گورستان حافظهی جسمی و ذهنیم سپردم.
✤ متوجّه شدم که برای «بزرگشدن»، فقط عمر کردن کافی نیست، فقط تاریختولّد تعیینکننده نیست، خواست و اراده هم نیازه، تلاش هم نیازه، عبرتاندوزی و عدمتکرار گذشته هم نیازه.
✤ تو یکی از سختترین برهههای زندگیم حضور دارم. رد کردن این پیچِ تند، یا محکمترم میکنه یا آسیبدیده و شکننده.
✤ ماه آتی از دور و از الآن سخت بهنظر میرسه. آخ آخ آخ. اینجاست که دوباره به بیچارهگی و مُضْطَربودن ذاتی و همیشگیم پِی میبرم. چهقدر جایخالی یه تکیهگاه قرص و امنْ اینروزها برام ملموستره.
✤ امروز به «مـسـیـر» فکر کردم، مسیر زندگی آدمها، مسیری که بهنظرم رسید برای هرکسی مثل اثرانگشتش منحصربهفرد و یکتاست!
این مسیر، برای اونهایی که حامی و مشوّق مادّی-معنوی رو توأمان دارن، گاهی با میونبُر همراه میشه.
برای اونهایی که موقعیّت مکانی، اجتماعی، رفاهی و خونوادگیِ بالاتری دارن، با میونبُرهای بیشتر و چِکپویْنْتْ همراه میشه!
برای عدّهیی هم با کلاسها و کارگاهها و سمینارهای عدیده همراهه که تَهِتَهِش یه استعدادی ازشون شکوفا میشه و تاحدّی راهشون هموار.
و برای امثال من که بدون حامی و مشوّقِ مادّی-معنوی میفتن توی مسیرشون، سراسر همراهه با سگدو/شاخهبهشاخه پریدن/کصشر شنیدن/به مو رسیدن/آزمونوخطای دائم که ببینیم با خودمون چندچندیم و برای چهکاری بهتر! (اینجوری یهکم بیانصافی شد. اصلاح میکنم؛ بی مشوّق معنوی، با گهگاهی حامی مادّی!)
✤ ساعت حوالی ۱ بامداده و خوراکِ نشخوار فکری؛ ساعتی بسیار مناسب، برای تفکّرِ اضطرابزا دربابِ پوچترین مسائل هستی و نیستی!
✤ امروز از دستم در رفت و کمی به عشق فکر کردم؛ مثل یک مکعبروبیک دستم گرفتم و به وجوه مختلفش نگاه کردم. بدون نتیجه، بدون اُبژه. این که چی هست و چی نیست، کِی هست و کِی نیست، کجا هست و کجا نیست. شاید یهروز شستهرُفتهتر بهش پرداختم. این هم از خواص روز جمعه بود. وگرنه من کجا و عشق کجا؟!
✤ تو فکرِ طرّاحیِ یه فَست/روزهی جدید و متفاوتام: روزهی خودسرزنشی!
✤ تو دنیایی زندگی میکنیم که پیداکردن تعدادی دوست و یکیدوتا رفیق و یه پارتنر رو میتونم دستآورد/معجزه/جادوجمبَل نامگذاری کنم.
✤ امروز داشتم فکر میکردم که ما آدمها تو تنشها/کشمکشها/تعارضات/هیجاناتمون بیشتر از مواقع دیگه احساستنهایی ذاتیمون گل میکنه. و بهزعم منِ امروز، تو همین مواقعه که کلنگِ فاصلهها، دوریها، دلخوریها، کدورتهامون میخوره؛ چون ما فهم ناقصی داریم و اینجور مواقع بیشتر از باقی مواقع از درک و همدلی با دیگری عاجزیم، شروع میکنیم به موعظه و توصیه و راهکار، درست وقتی که دیگری نیاز داره که صرفن آروم، درک و پذیرفته بشه.
✤ کافییه دیگه، دستم درد گرفت.
✤ جمجمهام درد میکند؛ آنقدر که میخواهم آن را در تَشتی از استامینوفنِ محلول در آب بخوابانم. راستی، اثر میکند؟
✤ همچون اسبی تیرخورده و زخمی، خوابم میآید. خوراک پیچاندن اینجا بود امشب!
✤ امّا جملهی "Consistency Is the Key" سروکلّهاش پیدا و سدّراه بزرگی برای گشادیهایم شد.
✤ از آدمهای بالغ خوشم میآید. خوشحالام که هفتهای یکبار فرصت صحبت با یک فرد بالغ را دارم.
✤ دلم میخواهد چشمهی جوشان ایدهها باشم. بسیار سخت بهدست میآید.
✤ ۲ جملهی طلایی امروز:
«بعد از عمری رفتی زیر خاک، استرسها، اضطرابها، کشمکشهات هم تموم میشه. اینا مال آدم زندهست!»
«زیبایی هنر به بیچارچوب بودن اونه.»
✤ امروز هم گذشت. چه سخت چه آسون، چه تلخ چه شیرین. و تکتک این لحظات گوارا و ناگوار، زندگیام را تشکیل میدهند.
◄ اوضاع امروز جامعه، جورییه که ترجیح میدم هرچی رو نتونستم بهدست بیارم، «تفکّر نقّاد» رو از دست ندم. انقدر این مدل تفکّر مهم و حیاتی شده که اگر نباشه، راحت بازیمون میدن!
قرار هم نیست که کار خاصّی بکنیم، همینکه جایی برای شک و ترید باز بذاریم، همینکه هر حرفی هر پیج/شخص/گروه/کتابی گفت آنَن باور نکنیم تا خودمون نسنجیدیم، همین هم کفایت میکنه و جلوی خیلی از آسیبها رو میگیره.
◄ شرایط گردنم بهتر بشه، خیلیها از جمله خودم رو زخمی میکنم؛ کلّی کتاب و محتوا و دوره و یادداشت رو باید دریابم!
◄ یهماه دیگه، همینموقع موعد عملمه. میخوام همهی ترسهام رو بذارم برای شبعمل!
◄ گاهی یهسری وقایع رو بهقدری تو ذهنمون بزرگش میکنیم و بهش شاخوبرگ میدیم، امّا بعد از اینکه همون واقعه رخ میده، میبینیم اصلن اونجوری که ما فکر میکردیم نبوده. و این یه چرخهی تکراری و همیشگی شده!
◄ یهپست گذاشتم تو کانالم و نظرم رو دربارهی آدمهای الکی گندهشدهی سوشالمدیا گفتم، اون هم نه مستقیم و با ذکر نام، تا الآن دونفر از جوانان مملکت لفت دادن. حتّا جسارت مخالفتکردن یا دیسلایک هم نداشتن، رفتن رو ترجیح دادن. خیلی جالبه. وقتی جرئت بهخرج میدی و نظرتو میگی، تازه میفهمی که آزادیبیان کصشری بیش نیست، تازه میفهمی نه یکی که با صدها و هزاران دیکتاتورِ خردهپا طرفای! آدمهایی که مغزشون هیچ حرفی جز عقاید خودشون رو نه میبینه نه میپذیره. تازه اینها نسلزی جامعهن، وای به نسلهای گذشتهمون! خــیـــلـــی حرف هست دربارهی این موضوع.
◄ برای امشب کافییه.
◄ بیش از دوماه شد این اسپاسم کوفتیِ گردنم. قصد خوبشدن هم نداره گویا!
◄ این دوروز تعطیلی بهخاطر عملکرد نامفیدم بهخودم تشر زدم که چه وضعشه؟!
◄ گاهی که میبینم یهنفر دیگه از من عملگراتره، درگیرِ مقایسه و خودسرزنشی میشم. اینبار به خودم اومدم و از خودم پرسیدم: «تو و دیگران شرایط زندگی یکسانی دارید که خودتو باهاشون قیاس میکنی؟ اونی که هفتهای چندتا کتاب میخونه، روزی یه مقاله منتشر میکنه هم دوماهه درگیرِ همچین اسپاسمی هست!؟ آیا غیرطبیعییه که این درد از کیفیت عملکردت کم کنه؟ آیا تو رباتای که درد روت اثر منفی نذاره؟!» جوابی نداشت بده این ایگوی بدمذهب، حسابی گُرخیده بود!
◄ مقایسه و خودسرزنشیمون رو اگر بندازیم زیر ذرّهبین، شاید متوجّه بشیم که شبیه به همون مکالمهاییه که تو کودکی و نوجوانی بارهاوبارها شنیدیم و حالا که بزرگ شدیم، یهجورایی بیخریش و خودآیند شده.
◄ مدّتها بود چیزی از خودم در نکردهبودم توی کانال که خب خداروشکر امروز میسّر شد.
◄ فکر میکنم اوّلینسالی بود که هم تاسوعا و هم عاشورا رو تو خونه موندم و پام به هیچ هیئت و دستهای باز نشد. واقعن امسال دلم نبود برم جایی. حس میکنم هرسال این مراسمات از چیزی که میتونن باشن، دورتر و دورتر میشن. یهجورایی از عزاداری تبدیل شدهن به اَداداری! بههرحال هیچیک از کسانی که رفتن رو سرزنش نکردم. هرچند کسانی که میرن، کسانی که نمیرن رو بیشتر سرزنش میکنن!
◄ در هر صورت تعطیلات هم تموم شد، ولی این بازار حالاحالاها خوابه.
◄ از روزهای تعطیلرسمی بدم میآید. نه درست میشود استراحت و فراغت داشت، نه کاری میشود انجام داد. کثافتیست علٰیأیّحال!
◄ پر از ایدهام برای نوشتن، امّا کلمات از زیردستم درمیروند. کانالم تبدیل به کویر شده! انگار نه انگار ادمینی دارد!
◄ امروز از ادامهی نوشتن ناامید شدم؛ بهنظرم میآید این قبیل نومیدیها مفید و کارآمدند. شاید باعث شدند فعّالتر و کوشاتر به نوشتن و خواندن و نوشتن ادامه دهم. مضافن اینکه مگر میشود کاری را شروع کرد و نومید نشد؟ میشود، اگر آدم نباشی و احساسات نداشتهباشی!
◄ معمولن این دو روز را خانه نمیماندم، امّا چهمیشود کرد که عزاداریِ مدرن در «بوووم بووووم» خلاصه شده.
◄ تا به امروز مجلسی نرفتهام که از ترکیب سیرهی حسینبنعلی و فلسفهی مدرن امروزی بگویند، از تأثیر آزادی و آزادگی و ظلمستیزی در روزمرّگیهایمان بگویند، شروع به روضه نکنند، اشک درنیاورند، صرفن و صرفن ما را با چنین شخصیتی آشنا و وادار به فکرکردنمان کنند. شوربختانه. ما که هرروز اشکمان زیر تیغجبّار درمیآید و دیکتاتور هرجور که بخواهد بهمان زور میگوید، گریهکردنمان برای دیگر مظلومان چهگرِهی از کارهایمان باز میکند؟ از خودمان مظلومتر ندیدهام.
◄ امروز که اسیر رخوت و سستی شدم، دریافتم که انسانمدرن امروزی، حقّ یک استراحت یکروزهی بیدغدغه را هم از خود سلب میکند. استراحت هم واجب است. امّا گویا کاری زشت بهحساب میآید که با احساس شرم و گناه استراحت میکنیم! چون همیشه در گوشمان خواندهاند که: جوانای و پرانرژی، پس دائمالسگدو باش! نتیجهاش میشود اینکه هرگاه میخواهیم استراحت کنیم، یک احساسگناه دستش را دور گردنمان میاندازد و خِرِمان را میچسبد!
◄ ساعت دو و نیم است. خوراکِ نشخوارفکریِ شبانه.
◄ امروز حاجی [= پدرم] بهم گفت: جَوونای مثلن، جای سالم هم توی بدنت داری؟ تلخندی زدم و گفتم: نه.. چون دوست نداشتم ارتباطم با حاجی رو بر پایهی دروغ بچینم!
◄ روزها رو یکی پس از دیگری بیحاصل شب میکنم. مدیون مناید الآن، اگه من نبودم کی روزها رو شب میکرد؟؟
◄ چندتا دوره همزمان ثبتنام کردهم که اگه شرکت کنم و جدی و فعّالانه پیگیرشون باشم، واوِیلا! اگر نه هم، دستکم فهمیدهم که با یهدست چندتا هندونه میتونم بردارم و سالم به مقصد برسونمشون!
◄ بری تو خیابون پرسوجو کنی، از هر ۱۰ نفر، ۹ نفر معتقدن که صداقت و شفّافیت رو به دروغ و ناراستی ترجیح میدن؛ صرفن ترجیح میدن، تواناییِ شنیدن و رویارویی با حقیقت رو ندارن و اغلب هم سر باز میزنن از این رویارویی. و این عدمهماهنگی بین رفتار و امیال، جای بحث و کنکاش داره!
◄ بهقولِ سورِنا: «این روزا شلوغه، امّا بیفروغه ٫ شاید که خودِ کِشتی هم دروغه» بهنظرم به اشعار و قلم ایشون، کم پرداخته میشه و حتّا بعضی از اشعارش قابلیت تدریس دارن!
◄ بعضیروزها هم همینقدر کمفروغ و کمبازده میشن، مثل همین متنِ امشب که دلچسب نشد، امّا اینروزها و این نوشتهها هم بخشی از اجزای زیستنه و همیشه نمیتونه درخشان باشه.
◄ همین.
• روزِ کسلکنندهای بود! داشتم فکر میکردم چهقدر سخته پیبردن به دروغهای دیگران. اصلن میشه فهمید؟ شاید با گذشتزمان.
• میشه گفت تو بالاترین نقطهی شکوفاییِ تکنولوژی و علم و دانش هستیم، در عین حالْ با مطالبِ زرد و قهوهای و شیّادانه احاطه شدیم.
• دورهزمونهی سختی شده، نمیشه راحت فهمید کی درست میگه و کی نادرست، کی علمییه و کی شِبْهِعلمی، کی شَیّاده و کی صادق. بهخصوص اینروزها که یه دکتر صاحبسبک متّهم میشه، یه دکترِ دیگه سهمیهای از آب درمیاد! تازه اینا واسه خودشون برو-بیایی داشتن و دارن، طرفداران زیادی دارن، عاشقِ سینهچاک دارن.
• بهنظرم نباید دل ببندم به چارتا مدرّس و شِبهروشنفکری که هنرشون گرفتنِ تیکآبی شده و به چندصد کا دنبالکنندهشون مینازن.
• مغذّیترین خوراکِ مغز، آگاهییه، تفکّره، درَنگه. درسته که دستمون خیلی بازه برای رسیدن به آگاهی، امّا نیازه که خودمون هم درنگ و تفکّر رو یاد بگیریم تا هر دندونلمینتیِ عینکیِ خوشچهرهای اومد جلوی دوربین و هرچی گفت، درنگنکرده باور نکنیم.
• خیلی عجیبه و ترسناک. یک وجهاشتراک مهم بینِ شخصی که میخواد فریبمون بده/سرمون کلاه بذاره/دَرِمون بماله/سوءاستفاده کنه و شخصی که با نیّت خیرخواهانه/صادقانه/دوستانه/آگاهیبخشانه به انحاء مختلف سراغمون میاد هست؛ هردو در ابتدا سعی میکنن اعتمادمون رو جلب کنن!
• امروز به دروغی که شخصی مدّتها پیش بهم گفتهبود پی بردم و بهطبع خشمگین و ناراحت شدم.
• شب خوش 🙂 .
• انسان امروزی، جملگی ادا شده! ینی چی؟ عرض میکنم.
ما مثلن نسلبهنسل پیشرفت کردیم که برسیم به کجا؟ بهجایی که برای کوچیکترین کارامون دنبال معنا، دلیل، انگیزه، تأییدهای بیرونی، تحسین دیگران و این اراجیف باشیم؟
• اینروزها به این فکر میکنم که شخصن نیازمندِ استمرارم. برای رسیدن به اهدافم پوستکرگدن میخوام، نه پِلَنِرِ رنگیپنگی، نه نظم، نه دیسیپلین، نه روتین، نه معنا، نه بَهبَه و چَهچَهِ دیگران، نه حتّا حمایت و تشویق دیگران!
• دنیایما جای پیداکردن نظم و روتین و این خوشگلبازیا نیست، اینجا همهچی متفاوته، یه همرزم میخوایم + یه پوستکرگدن + جونِ سگ! با همین سهتا میشه روی مشکلات زندگی خیمه زد و روزگارشون رو سیاه کرد.
•امروز برای دقایقی احساس صلح کردم با خودم، اینکه میذارم احساساتم جاری باشن و باهاشون راحت باشم، کمک بزرگی کرده.
• شروع کارها معمولن سختترین قسمت اون کاره. ولی دقیقن اون لحظهیی که لذّتاوّلیه فروکش میکنه، حرفوحدیثها شروع میشه، دستوپات میلرزه و نمیفهمی داری چیکار میکنی و برای چی، اونجاست که متوجّه میشی واقعن علاقه داشتی به این کار؟ مثل یه عاشقِ هالیوودی حاضری جلوی همهی انتقادات و سختیها و چالشهاش وایسی و نشون بدی که واقعن بهش علاقه داشتی؟!
بهنظرم میاد که «ثبات» نشوندهندهی عشق و علاقهی درونی ماست، الباقی ظاهره و فریبنده!
• هیچوقت فکرش رو نمیکردم که تا این حد سخت باشه، نگهداری و ساماندهیِ یه وبلاگِ کوچیک.
این دقیقن همون چیزییه که خیلیها نمیبینن؛ اینکه مدیریت و ساماندهی یه پروژه -چه کوچیک، چه بزرگ- بهمراتب سختتر و جانکاهتر از اینهکه کارمند دیگری باشی و صرفن بلهچشمگو باشی!
هرچند که تو نگاهاوّل اینطوری بهنظر نمیرسه. بههرحال امتحانش مجّانییه و میتونید یه پروژهی کوچیک راه بندازید و با مصائب و چالشهای پیشروتون مواجه بشید تا بدونید که اینچیزها فقط بهظاهر شیک و باکلاسان، در باطن مسئولیتپذیری، مدیریت، تابآوری، استمرار، ایدهپردازی، خلّاقیت، هزینههای مالی و غیره داره که نمیبینیم.
• اینجا چندوقتی زمان میبره تا سروسامون بگیره. خداروشکر عجول نیستم و عجلهای برای «غورهنشده مویزشدن» ندارم.
• یه توضیحریز هم دربارهی این قسمت بدم؛ اینجا قراره دربارهی روزمرّگیها، روزمرْگیها، دیدهها، شنیدهها، آموختهها، رویدادهای زندگیم، احساساتم صحبت کنم، گاهی خودمونی و گاهی رسمی، گاهی کوتاه و گاهی بلند، خلاصه هرجور که ذهنم بتراوه و جسمم یاری کنه.
• از مدّتها قبل، یک ایده در سرم جا خوش کردهبود. هرچه سعی میکردم نادیدهاش بگیرم، نمیشد. زورش بیشتر از من بود و درنهایت توانست مرا متقاعد کند که به سویش بروم و عملیاش کنم.
• تقریبن زمستان قبلی بود که سروکلّهاش پیدا شد. ایدهی قشنگ و خوش رنگولعابی بهنظر میرسید، امّا پر واضح بود که سخت و طاقتفرساست!
• حالا اینجاست. بالأخره و پس از مدّتها! این طفل نوپا، آمده تا از کاربر دلبَری کند و از منِ بینوا جیببُری!
• برای شروع اینکار مدّتها در انتظار فرصت مناسب بودم، کمین گذاشتهبودم که در اوّلینفرصت یک فرصت مناسب شکار کنم. بقیهی قصّه هم عیان است؛ هیچچیز کاسب نشدم! چرا؟ چون ترکیبِ اضافیِ «فرصتِ مناسب» لاطائلی بیش نیست، هرگز فرصت مناسبی پیش نخواهد آمد. از آسمان که نمیآید؟
یا پا میشوی و در پیاش روانه میشوی، یا مینشینی تا برسد و با علفهای هرز زیرِ پایات سر میکنی!
• پیشآوردن این فرصت، از لحاظ مالی و جسمی و روانی، هزینهبر بوده و همچنان هست. چرا که چیزهای باارزش، بهسختی بهدست میآیند.
• این طفل نوپا، تا دو سال دیگر، اگر عمرش به دنیایوب باقی باشد، تازه شروع به تاتیتاتی خواهدکرد! پس حالاحالاها پر از ایراد و باگه.
به مراقبتهای ادمین و طرّاح و نگاههای مخاطبانش نیازمند است، تا در آینده بدل به یک وبلاگِ افسرده و مضطرب نشود! نمیخواهم خدایناکرده در عنفوان جوانی بفرستمش پیش وِبتراپیست!
• امید که نگاهها و مراقبتها و محبّتها ازش دریغ نشوند تا بزرگ شود و بتواند روی پای خودش بایستد. بهپیش!